تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معلم و دانش آموز» ثبت شده است

دیروز بازی کلاس هشتمی ها به پایانش رسید و قهرمانِ قهرمانانِ سنگ، کاغذ، قیچی:)) مشخص شد. ازشون خواستم جایزه رو خودشون مشخص کنن... قهرمانمون هم دختر آروم و شاید یه کم خجالتی، نمی‌گفت چی می‌خوام. یکی از بچه ها گفت خانم پنج تا شکلات:/:))))... پیشنهادی ندادن به جز این، البته همون اول میگفتن نمره میخوایم، ولی بهشون گفتم به جز نمره... بازی ربطی به نمره نداره:). پنج تا شکلات تصویب شد! ازشون خواستم اگه فراموش کردم یادآوری کنن:) و قضیه معلم فیزیک کلاس سوم دبیرستان براشون تعریف کردم.

امتحان ترم دوم، هماهنگ کشوری بود... معلم فیزیک گفت اگر نمره تون بالای ۱۶ باشه بهتون جایزه میدم. فیزیک ۲۰ شدم! از کلاسمون  خودم تنها بالای ۱۶ شدم به معلممون نگفتم، خجالتی بودم آخه😅، زنگ میزدم میگفتم چی:/ ... چند ماه بعد که رفتیم پیش دانشگاهی( تو همون مدرسه بودیم)، معلم فیزیکمون هم بود ولی معلممون نبود. هم کلاسی هام رفتن بهش گفتن. صدام زد رفتم پیشش. خیلی ذوق کرده بود که نمره کامل گرفتم. اما بهم گفت باید همون موقع بهم میگفتی الان ازش گذشته دیگه.

جایزه پَرید. هیچ وقت یادم نمیره😅. البته از دستش ناراحت نیستم:). 

احتمالا چند تا کارت پستال(تبریک) بخرم برا جایزه این بازی های سر کلاسی... اسمشون براشون بنویسم و... با اون پنج تا شکلات:)

  • تا حالا بهتون قول جایزه دادن ولی به قولشون عمل نکرده باشن؟
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۱ ، ۰۵:۴۶
سین ^_^

سیاه و سفید

نقاشی دانش آموز کلاس هفتمم:)

دیروز صبح که داشتیم می‌رفتیم مدرسه... حالم داشت بد میشد تو ماشین... حالت تهوع:/ چیزی که ازش بدم میاد خیلی! ... دقیق نمی‌دونم چرا ولی می‌تونه به یکی از این علت ها یا به چند علت باشه:): شب کمتر از چهار ساعت خوابیده بودم، فقط یه لقمه صبحونه خوردم، تو ماشین چند دقیقه گوشی گرفتم دستم، به نظرم با سرعتی بیشتر از همیشه رانندگی میکرد تو اون جاده های پیچ در پیچِ خوشگل:))... وقتی رسیدیم مدرسه، وسایلم گذاشتم داخل و اومدم بیرون تو حیاط... درمانم نفس عمیق تو هوای سرد و خنک پاییزی بود:)... نشستم روی سکو زیر درخت... سرم گرفتم پایین و به زیر پام نگاه میکردم به برگ های رنگ رنگِ پاییزی، با یه جابجایی کوچیک سروصداشون بلند میشد. تا می‌تونستم نفس عمیق کشیدم. سرم بلند کردم، تونستم غلبه کنم بر اشک و گریه:/... حالت تهوع و نتیجه اش:/ یکی از بدترین هاست برام... اکثر اوقات هم بعدش گریه ام میگیره:)))... تعداد کمی از بچه ها تو حیاط بودن: نشسته، ایستاده، قدم زنان یا جیغ زنان و بازی کنان:)... بلند شدم قدم زدن و نفس عمیق کشیدن:) خداروشکر حالم خیلی بهتر شد...وقتی نشسته بودم شاهد این صحنه تکراریِ نه خسته کننده بلکه سر ذوق آورنده بودم:)... برگ کوچیکِ خشک شده و زرد از درخت، رقص کنان اومد پایین. 

خدایا شکرت ❤️

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۳
سین ^_^

 

کیمیاگر

 

هفته پیش یکی از همکارا داشت درباره زندگی پس از مرگ می‌گفت شاید کمی با تمسخر...! می‌گفت آدم تجزیه میشه می‌ره... یکی دو روز بعدش با خبر شدیم برادرش فوت شده:/ ... امروز با همکارا رفتیم خونشون برا تسلیت گویی... اولین بار بود این موقعیت رو تجربه میکردم..‌. میدونستم تو شرایط خیلی سختی هستن ولی معلومه که درکشون نمیکنم چون عزیزِ اوناست که تازه ترکشون کرده... گریه میکردن... جو سخت و ناراحت کننده ای بود... میدونید چی ذهنم درگیر کرده بود؟ اینکه همکارم تو ذهنش چی میگذره؟ وقتی داریم میگیم خدا رحمتش کنه... روحش شاد... خدا بهتون صبر بده... شاید حرفی که قبلا زده همینطوری بوده نه از روی باور قلبی در غیر این صورت فک میکنم تحمل این غم براش سخت تره!؟ 

یکی از دانش آموزام برام کتاب هدیه آورد... کلی تشکر کردم و گفتم نباید زحمت می‌کشید و از این تعارفات!:))... ولی فک کنم چشمام اینطوری 😍 بود😅. دیدم تشکر خشک و خالی فایده نداره... بهترین راه در اینگونه موارد که کلام نمیتونه احساس رو بیان کنه چیه؟:) بغلش کردم🥰

کیمیاگر خوندم ولی از اون کتاب هاییه که باید تو کتابخونه ات باشه. قبلا خریده بودم اما هدیه دادم. 

دلیل اصلی خوشحالیم  هدیه یا کتاب بودنِ هدیه نیست، حس و محبتی هست که با این هدیه میخواست بهم نشونش بده😊

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۱ ، ۲۳:۰۲
سین ^_^