تشنگی آور به دست...

۸۱ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

question 9

 

کتاب

 

کتاب تکه هایی از یک کل منسجم رو کتابدار عزیز بهم قرض داد... قبل از اینکه تا آخر بخونم سه تا ازش سفارش دادم... یکی می‌خوام بدم کتابخونه یکی هم بردم مدرسه سر بعضی کلاس ها بخونیم... یکی دیگه هم فعلا هست ببینم قسمت کی میشه:))

خوندنش بهمون کمک می‌کنه به درون خودمون یه سر بزنیم و شاید تصمیم گرفتیم به خونه تکونی!:) ... رمان نیست و در حیطه روانشناسی می‌باشد:))

و اما سوال:)... چالشی:)))... اگر بهتون حق انتخاب بدن کدوم گزینه رو انتخاب میکنید؟

۱. عاشق بشید اما به وصال ختم نشه:/

۲. عاشق نشید.

 

  • یکی از دروس غیر تخصصی که بهم دادن برا تدریس، نگارش هست😑 تکلیف دادم بهشون... یکی از بچه ها گفت خانم میشه در مورد شما بنویسیم؟😅 گفتم خیلی هم عالیه و... اگه نوشتن و قابل انتشار بود😄 میذارم اینجا.

 

 

۱۵ مهر ۰۱ ، ۲۳:۳۹ ۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

problem

 همه چیز آنطور که به نظر می رسند نیستند شاید تو احمقی که فکر می کنی او احمق است. 

من معتقد نیستم که پرسیدن، بیماری باشد. اطاعت کورکورانه بدون هیچ پرسشی، بیماری است.

فقط عاطفه ای قوی تر ممکن است بر یک عاطفه دیگر غلبه کند.

هر زمان با هم هستیم، ارتباطی قوی را حس می کنم، هم از سوی تو هم از سوی خودم. میدانم محبتی بین ما هست.

«برگرفته از کتاب مسئله اسپینوزا»

 

خوندن این کتاب باعث شد این چند روز یه حالی باشم... دارم فکر میکنم چطور توصیفش کنم🤔 مثل این میمونه که رفتم درون دنیای خودم و در بسته باشم... وقتی مستند شنود گوش دادم مزید بر علت شد و این حالم همچنان ادامه داره... امیدوارم منجر بشه به تصمیم های خوب:) ... اگه برنامه عباس موزون دیده باشید و براتون جالب بوده، مستند شنود هم مثل همونه... کتاب شنود خونده بودم. اما انگار سانسور شده بوده برا همین تجربیات رو صوتی ضبط کردن دوباره بدون سانسور. 

شاعر میفرماید:

رنجوری را گفتند دلت چه میخواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهد.

 

و:

نباید بست اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاریست مشکل.

 

۱۵ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۵۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
سین ^_^

باتلاق

برا امتحان شهریور رفته بودم مدرسه...موقع برگشت از مدرسه تو ماشین یکی از آهنگا منو برد به 15 سال پیش:)! خودش بود... همون آهنگ بود... خیلی سال قبل دنبالش گشته بودم ولی نتونسته بودم پیداش کنم... مشابهش بود ولی خودش نه... این خود خودش بود... 

چند سالی هست به شدت کم یا اصلا آهنگ گوش نمی‌دم مگر تو ماشین باشم و آهنگ بذارن یا ... زمان دانشگاه قبل خواب، گاهی موقع مطالعه و تو مسیر رفت و برگشت از دانشگاه به خونه همش آهنگ گوش میدادم...شورش درآورده بودم... اون موقع نمی‌دونستم که حالم بدتر می‌کنه و نمی‌ذاره از اون باتلاق بیام بیرون...

 

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

به طاقتی که ندارم، کدام بارکشم؟

.

.

.

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

شیخ بهایی

 

    حالم گرفته است و بازم دلیلش نمیدونم، شاید به خاطر کتاب مسئله اسپینوزا باشه       ... جام زهر دادن به سقراط... هم دوره بودن اسپینوزا با ملاصدرا و تفکرات تقریباً مشابه...تکفیر اسپینوزا... چه غم انگیز...!

 

 

 

 

 

۰۸ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

پنجره روح

چشم: پنجره روح، مرکز زیبایی رخسار، نقطه ای که در آن هویت فرد متمرکز است؛ اما در عین حال وسیله بینایی که باید بدون وقفه شسته و خیس گردد و با مقداری مایع ویژه نمک آلوده خوب نگهداری شود. نگاه این بزرگترین و ستایش انگیز ترین چیزی که انسان داراست، بدین گونه منظما با حرکتی مکانیکی قطع می گردد؛ همچون شیشه اتومبیل که به وسیله برف پاک کن شسته شود.«برگرفته از کتاب هویت اثر میلان کوندرا»

وقتی تو یه کتاب میرسم به همچین جملاتی که از قبل و قلبا قبولشون دارم چه ذوقی میکنم. وقتی با یه نفر دارم صحبت میکنم به چشمش نگاه میکنم نه به حالت چشمش خود چشمش:) خیلی وقت ها پیش اومده که بعدش حتی یادم نمیاد طرف چی پوشیده، قیافش چه شکلی بوده اگه مرد بوده ریش داشته یا نه 😅 و...

و بیشتر اوقات نگاه افراد و عمق چشماشون جست و جو میکنم، بعضیا غم نگاه دارن...

گاهی تو آینه تو چشمام دنبال خودم میگردم...

 

هر دانش آموز برای اثبات درستی یک فرضیه علمی فیزیکی می تواند دست به آزمایش زند اما بشر چونکه فقط یکبار زندگی می کند هیچ امکان به اثبات رساندن فرضیه ای را از طریق تجربه شخصی خویش ندارد به طوری که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات کار درست یا نادرستی بوده است.«برگرفته از کتاب بار هستی اثر میلان کوندرا»

 

۰۳ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

تنها اما با هم

«غم انگیز بود وقتی به این فکر میکرد که این بارقه های خاطرات تمام آن چیزی است که از آن دوران پر تلالو غنی باقی مانده است؛ از رخدادهایی تا بدان حد لبریز از زندگی، از معنا و از تلخی.»

 

 

«اسپینوزا از یه جمله لاتین خیلی خوشش میومده:«از منظر ابدیت». به نظر اون رویداد های روزمره کلافه کننده، کمتر باعث تشویش میشن اگر که از منظر ابدیت بهشون نگریسته بشه!»

  😊  وقتی این قسمت از کتاب درمان شوپنهاور خوندم باهاش ارتباط برقرار کردم و خوشم اومد چون قبل از این، منطق خودم برای صبر همین بوده! میگم نهایتا دیگه صد سال اینجا باشیم صد سال در مقابل ابدیت چیزی نیست.‌‌.. خیلی بهتر میشه تحمل کرد اون قسمت های سخت زندگی رو... 

 

 

«حداقل باعث آرامشم میشه که فکر کنم تو هم اونجایی! تصور اینکه تنها اما با هم هستیم کمتر شومه!»

 

 

«این ایزوله شدن یه جور قرنطینه دوجانبه است! در وهله اول، خود شخص بیمار خودشو ایزوله می‌کنه چرا که نمی‌خواد دیگران رو با خودش بکشونه به قعر نا امیدی و بدبختی... و دوم اینکه دیگران ازش دوری میکنن؛ حالا یا به خاطر اینکه نمیدونن باهاش چطوری رفتار کنن و حرف بزنن، یا اینکه به کل نمیخوان اصلا با مرگ سر و کاری داشته باشن!»

   😊این قسمت منو یاد عزیزی میندازه که بینمون نیست، به خاطر همین طرز فکر: ایزوله شدن... نتونستم برای آخرین بار ببینمش و حسرتش تا همیشه هست...............

 

 

 

«افراد مستعد می توانند هدفی را بزنند که دیگران توانایی زدنش را ندارند؛ در حالیکه افراد نابغه می‌توانند هدفی را بزنند که دیگران توانایی دیدن اش را ندارند.»

 

۰۱ تیر ۰۱ ، ۲۳:۵۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

فریاد بی صدا

اشک از لبخند با ارزش تر است، زیرا لبخند را می شود به هر کس هدیه داد، اما اشک را فقط برای کسی میریزی که نمیخواهی از دستش بدهی.(فریاد بی صدا)

 

ما گاهی دلمان میسوزد برای کسانی که نه به خودشان احساسی دارند نه به دیگران...(بلندی های بادگیر)

 

من کمتر از آنم که بر زبان آوردی، و برتر از آنم که در دل داری.(حکمت ۸۳ نهج‌البلاغه)

۲۵ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

به همسرم

چند تا جمله از کتاب که خیلی دوست داشتم یادداشت کردم:)

جمله سوم که کنارش تیک زدم در خودش کلی حرف داره شایدم برداشت های خودم زیاده ازش:) به نظرتون خلاصه اش میشه چی؟ به نظرم میشه دوستت دارم:) اما خیلی قشنگ اومده با عمل ثابت کرده و حتی غیرمستقیم بیانش کرده. این روزا بعضی کلمات اینقدر به کار بستنشون عادی شده که ارزش خودشون دارن کم کم از دست میدن... کلمه ای که خیلی شنیدین شاید حتی از بقال سر کوچه😂: «عزیزم» 

کلمه ای که حتی دشمنای درجه یک هم به هم میگن از سر عادت:/ یا مثلاً ادب در کلام یا آداب اجتماعی!!! حالا با این شرایط به یکی که واقعا برامون عزیزه بگیم عزیزم همون رنگ و بو رو داره؟؟؟ 

شاید دارم سخت میگیرم😅، خودم باید برم ابراز علاقه در کلام یاد بگیرم🤔... ولی در عمل بیشتر میپسندم هم برای خودم هم برای دیگران:)

یه نفر بیاد بگه مثلا از بوی کله پاچه خیلی بدم بیاد ولی چون میدونستم دوست داری رفتم برات گرفتم:)) خب این یعنی چه؟ یعنی خاطرت برام عزیزه، دوستت دارم، عاشقتم😁 بهتر از دوستت دارم خشک و خالی نیست؟

 

 

 

شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق تر است.غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق تر است.

 

چیزی غم انگیز تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صدبار بدتر است.

 

√میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیز هایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟

 

ما تا زمانی که می کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید...

 

زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بد قصد سخت جان می آید، نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی...

 

کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد... 

۱۸ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۱۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

کتابخانه نیمه شب

چند صفحه اول کتاب که خوندم خیلی ازش خوشم اومد و میخواستم فورا به لیست معرفی کتاب اضافه اش کنم ولی گفتم زوده و صبر کردم تا آخر بخونمش، همونطوری که انتظار داشتم تا آخر عالی بود...

به نظرم میزان علاقه مون به یه کتاب خیلی به شرایطمون حین خوندن کتاب بستگی داره. ممکنه در یه بازه زمانی خاص عاشق یه کتاب بشیم در صورتیکه اگر همون کتاب تو یه شرایط دیگه میخوندیم اینقدر برامون خاص نمی‌شد. 

یکی از دلایل خوب بودن یه کتاب برام(ون!) حس مشترکی هست که با شخصیت اول یا یکی از شخصیت های داستان داریم... 

وقتی کتاب شروع کردم وارد دنیای افکار خودم ‌ و حسرت های خودم شدم... چقدر طولانیه واقعا یه کتاب میشه😁

بعد از همه اینا یه چیز بود که فکرم درگیر کرده بود و شاید حسرتش مونده بود، بهترین چیزی که میتونستم داشته باشم و الان ندارم و ممکنه هیچ وقت نتونم داشته باشمش!؟... ولی بعد خوندن این کتاب حسم نسبت به این مسئله هم تعدیل شده و اینه معجزه کتاب... بی دلیل نیست عاشق کتابم:))

یکی از ویژگی های کتاب که برام خاصش کرده اینه که وقتی میخوندمش مثل این بود که دارم فیلم نگاه میکنم، خیلی قشنگ توصیف کرده، بدون اینکه خسته کننده باشه.

 

عبارت هایی از کتاب:

 

مشکلات هر کسی از نظر خودش بزرگ ترینه.

 

هوای بیرون خیلی بده مگه نه؟ 

آره

ولی زنبق ها شکوفه کرده ن.

 

 

آدم ها هم مثل شهرند. نمی شود به خاطر چند بخش کمتر جذابشان، به کل آن ها را کنار گذاشت. شاید جاهایی دارند که آدم خیلی ازشان خوشش نمی آید، مثلا حومه شهر و کوچه های فرعی تاریک و خطرناک، اما بخش های خوبی هم دارند که حضور در آن ها را ارزشمند می‌کند.

 

 

گاهی حسرت هامون هیچ ریشه ای در واقعیت ندارن و یه مشت حرف مفتن.

 

 

گاهی تنها راه یاد گرفتن، زندگی کردنه.

 

 

هدف شاد بودنه؟ 

نمی‌دونم. فکر کنم دوست دارم زندگیم معنایی داشته باشه. می‌خوام یه کار خوب بکنم.

 

 

هرگز همراهی ندیدم که به اندازه تنهایی بتواند با انسان همراه شود.

 

۱۶ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

چراغ ها را من خاموش میکنم

مشترکاتم با شخصیت داستان:) و قسمت هایی از کتاب که فکر می کردم خودمم :

دلش تنگ شده بود برا ها کردن و دیدن بخار که از دهان بیرون میاد. عکس العملش در مورد حاجی دوچرخه سوار نون فروش این بود که ازش نون نمیخره چون بعد مرگ پسرش خانومش هم خودش می‌کشه و اینم بعد دو ماه زن میگیره! تو دلش از بعضی فکر ها ش خجالت میکشه مثل اینکه به فلان شخصیت تو ذهنش گفته خودخواه و متوقع ولی چند لحظه بعدش دلش سوخته و ...

 

با خوندن بخشی از کتاب از این فکری که اومد به سرم ترسیدم! ممکنه یه عمر دلتنگ باشیم؟ عمر دلتنگی چقدره؟ ممکنه تموم نشه؟!! 

 

برگرفته از کتاب با کمی تغییر« از تو خوشم میاد با بقیه فرق داری، به چیزهایی توجه می‌کنی که دیگران توجه نمیکنند، چیزهایی برایت مهم است که برای دیگران نیست، درست مثل خودم:)» 

 

عبارت هایی از کتاب:

«یکی از عیب هایم این بود که نمی توانستم در جا جواب آدم ها را بدهم. حرف بی ربط که می‌شنیدم ساکت می‌ماندم.»

«دلم نمی‌خواست برگردم خانه، دلم میخواست راه بروم و فکر کنم یا شاید راه بروم و فکر نکنم.»

 

 

چقدر نگه داشتن حریم ها به جای ایجاد محدودیت، بهمون کمک می‌کنن که گرفتار نشیم... 

۱۸ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

رؤیای دونده

وقتی میخوندمش احساس شرمندگی داشتم و دلم میخواست گریه کنم اونم زار زار:). نعمت هایی که دارم بیشماره ولی فکر میکنم درست و به اندازه ازشون استفاده نکردم و نمیکنم، خیلی کارا رو امتحان کردم، ولی به هیچکدوم وفادار نبودم و این نگران کننده است... خیلی وقته ذهنم درگیره این مورده که من برا چی ساخته شدم؟ چیزی که الان هستم همونیه که باید باشم؟ و راه درستی رو اومدم؟ ولی چرا دودلم و چرا فکر میکنم باید یه کاری انجام بدم یه کار مهم...

وقتی دانش آموز بودم میگفتم کاری میکنم اسمم بره پشت کتابه ...:) اما جا زدم و بهونه آوردم و لجبازی کردم و آرزوهام بر باد رفت و تو مسیری قرار گرفتم و اینی شدم که الان هستم... با مسئولیت سنگین:) 

 حسی که موقع خوندن بعضی کتابا دارم مثل زمانیه که رفتم تو آب و احاطه شدم از همه طرف و تا گردن زیر آبم، غرق در اون، بهمون اندازه لذت بخش:) 

تصویری که کتاب رویای دونده از معلمای ریاضی میده برعکس خیلی از معلمای ریاضیم و خودمه:)؛ به این موضوع فکر میکنم همچنان، که حواسم باشه یه ربات نشم:)

یکی از شخصیت های کتاب که نقص ظاهری داره دوست داره مردم خودش ببینن نه صرفا از ظاهرش قضاوتش کنن... به نظرم همه ی ما دوست داریم کسی باشه که بخواد به دنبال کشف دنیای درون ما باشه نه فقط ظاهرمون رو ببینه( چه زیبا باشیم چه نباشیم، دارای نقص باشیم یا نه ) یا به حرف و تعریف و دریافت اطرافیان از ما بسنده کنه. 

فیلم پیشنهادی: فیلم دانگال( یه فیلم هندی هست ولی نه شبیه اونی که فکر میکنید:) یه فیلم متفاوت و انگیزشیه)، دو بار نگاهش کردم تا الان😁

 

 

 

۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^