تشنگی آور به دست...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفکر» ثبت شده است

question 15

+ترجیح میدین ندونید آخرین دیدار هست یا بدونید؟

 منظور فقط معشوق نیست!:)

+ سریالی که اخیرا دیدم یکی از بهترین ها بود برام، یه سریال تاریخی، کمدی، عاشقانه... دو قسمت از قسمت های پایانی سریال باعث شد بشه یکی از بهترین ها وگرنه بیشتر جنبه سرگرمی داشت! 

+ این پرسش هم به خاطر یکی از سکانس ها به ذهنم رسید. دو شخصیت اصلی در حال خداحافظی بودن، یه نفر میدونست ممکنه آخرین دیدارشون باشه و یه نفر نمیدونست... طبیعتاً اونیکه میدونست سختش بود صحنه رو ترک کنه:)) 

+حالا چرا شد بهترین؟!(نوشتن چیزی که در ذهن دارم سخته، امیدوارم بتونم خوب توضیح بدم که یه کم مسئله روشن بشه:)

+معمولا کم پیش میاد در مورد سریال ها بخوام با مای سیستر صحبت کنم یا بخوام تعریف کنم براش، علاقه نداره...

+یکی از مسائلمون که با هم در میون میذاریم اینه که آیا در تعامل با بقیه و واکنش هامون به رفتار دیگران سخت میگیریم به خودمون؟ یا نه، در چه حد درست داریم عمل میکنیم؟ خودمون در تعادلیم؟ یا نه ما سخت گیریم؟ یا اینکه بقیه بی خیال هستن!... و اتفاقا به تازگی در مورد همکاراش و رفتارهاشون صحبت میکردیم و اینکه مای سیستر داره اذیت میشه به خاطر حساسیت بالا هست و باید بی خیال باشه یا نه!

+مای سیستر در حال آماده شدن بود که بره مدرسه، منم هنوز افقی بودم و خستگی مانع بلند شدن میشد، در حال تماشای سریالم بودم که رسیدم به اوج داستان(البته به نظر خودم:)... و اینقدر برام قابل لمس بود مثل وقتیکه یکی حرف دلت میزنه:)... با هیجان برای مای سیستر تعریف کردم و ابراز احساسات که این چقدرررر خوبه، پس هستن آدمایی با این نوع فکر و دغدغه...تنها نیستیم:)

+تو یه قسمت سریال نشون میده پسر برای اینکه دختر به خطر نیفته بی خبر خودش میندازه تو خطر:) یعنی ترجیح میده به «تنهایی!» هدفش رو پیش ببره... دختر که از قبل متوجه شده می‌ره و نجاتش میده، و بهش کمک می‌کنه که فرار کنن، در حین فرار میرسن به پرتگاه!:) ... تهدید میشن و خطر کشته شدن دو تاشون هست، پسره میگه منو رها کن و خودت نجات بده! و دختره بهش میگه اگه این بار بخوای «تنهام» بذاری هیچ وقت نمی بخشمت و قسم میخوره و چندین بار اینو تکرار می‌کنه با گریه! وقتی تیر ها آماده پرتاب میشن، پسر،دختر هل میده به طرف جلو و خودش پرت میشه ته دره! ... قسمت بعد دختر، بی گناهی پسر ثابت می‌کنه و جونش نجات میده ولی تصمیم میگیره برای همیشه پسر رو ترک کنه و سر حرفش بمونه گرچه خودش هم به شدت آسیب میبینه از این تصمیم و نتیجه اش که تنهاییه...داستان ادامه داره ولی این تصمیم و اتفاقاتی که منجر به این تصمیم شد برای من اون نقطه اوج بود:)... 

+ بعدا دختره به پسر میگه همیشه درکت کردم، ولی تو هیچ وقت نخواستی منو درک کنی. شاید پسره در تمام تصمیماتش اولویت رو داد به دختر ولی خودش نذاشت جای دختره ...

+ برای مای سیستر که گفتم در حال اتو زدن بود ولی گفت منظورم متوجه شده:)...

+ و اما جوابم به سوالم:)... ترجیح میدم ندونم آخرین دیداره!:)( لازم به ذکر می‌باشد که میخواستم توضیحاتی در این باب هم ارائه نمایم ولی دقت نمودیم اگر متن طولانی تر شد مخاطب پا به فرار میگذارد!:))... فک کنم همین الان هم یکی دو نفر بیشتر تا اینجای متن نخونده باشن:)

 

۱۵ آبان ۰۳ ، ۰۰:۴۲ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

از عین تا عین...

  + شب اول مهر و شب قبلش، عقد و عروسی دختر عمه بود. لباس محلی نپوشیدم ولی خوشم میاد. میشه گفت مختلط هست عروسی هامون، فقط موقع غذا خانوادگی نمیشینن، مرد و زن جدا هستن. مرد و زن به صورت دایره با هم میرقصن، هر کی هم بلد نیست با ریتم موسیقی حرکت می‌کنه و دست میزنه. رقص هم محلی با دستمال!:)... یه چند دقیقه که گذشت اوضاع غیر قابل تحمل شد به خاطر فضای بسته و صدای به شدت بلند موسیقی. خداروشکر موقع پذیرایی از موسیقی خبری نبود. یکی از نقاط قوت عروسی هامون غذاش هست:)... خداروشکر هنوز سنت رو حفظ کردن ‌و به کباب رو نیاوردن. 

+وقتی داشتیم از عروسی برمیگشتیم خواهرم حرف قشنگی زد البته قبلش مفصل صحبت و تحلیل داشتیم. گفت بعد از مراسم روضه آدم یه حس خوبی داره، و حالا ببین بعد عروسی حس خفگی بهمون دست داده. گفتم اونجا روح ،سبک و آروم میشه، و اینجا انگار روحمون تو قفسه!

+وقتی از مدرسه برگشتم فهمیدم این شخص(کلیک) اعدام شده! سخته توصیف حسی که داشتم، نگرانی بابت سنش، چرا اینجوری شد؟! وقتی یه ساله بود دیدمش و خنده ها و شیطونی هاش یادم میومد، ابدیتش چی میشه؟!:/... مادرش چی می‌کشه؟ این شخص اولین نوجوونی نبوده تو این شرایط ولی وقتی آشناست و از نزدیک دیدیش وقتی معصوم بوده باورش سخته، چرا ها زیاده!

+به اینجا، شهر خودم، حس خوب وطن رو دارم، زادگاه، محل زندگی... ولی گاهی مثل الان حس غریبه بودن دارم... فاصله ها داریم با مردم شهر... آدمای کمی هستن که از نظر ظاهر و باطن با هم اشتراک داشته باشیم. از نتایجش؟! شاید منزوی تر شدن و ازدواج نکردن باشه!

+از مدرسه برمیگشتیم، همکارم در مورد سختی شغل داشتن و انجام همزمان کارهای خونه می‌گفت... دو تا پسر داره که دیگه بچه نیستن... داشت می‌گفت براشون لقمه میگیرم، و از کارهای خونه میگفت، در واقع با همکار آقا که رانندگی میکرد داشت صحبت میکرد و طبق معمول در سکوتم مگر در موارد لازم!:)... بهش گفتم از همین الان بهشون یاد بده کارهای شخصیشون خودشون انجام بدن... اینم گفتم که بچه از پدرش هم یاد میگیره:)... قبلا هم در این مورد صحبت شده بود ولی ایشون و خیلی از خانوم های اطرافم همین مدلی هستن پایبند به سنت غلط اندر غلط مادرهاشون!(مرد سالاری افراطی) دلم براشون نمیسوزه اصلا!! دلم برای زن آینده پسراشون میسوزه:)... و نسل های بعد ... نتیجه این رفتارها باعث شده بود برای مدتی به یه ضد مرد تبدیل بشم کاملا بدبین بهشون ولی خداروشکر تعدیل شده فکر کنم و از ضدیت خارج شدم:)... هر افراطی ممکنه تفریطی به دنبال داشته باشه...

+ برای اینکه سوء تفاهم نشه، اینو بگم اگه مجبورررر باشم بین مرد سالاری و زن سالاری یه گزینه رو انتخاب کنم هیچ وقت زن سالاری انتخابم نخواهد بود:)

+ چیزی که اذیت کننده است، اینه که نبود تفکر و تأمل خیلی تو ذوق میزنه. 

+ در مورد مدرسه خواهم نوشت...:)

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

حکمت ۴۴۸ نهج‌البلاغه: کسی که مصیبت‌های کوچک را بزرگ شمارد، خدا او را به مصیبت‌های بزرگ مبتلا خواهد کرد.

 

  

۰۵ مهر ۰۳ ، ۲۲:۳۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

جانِ شیفته

عباراتی از کتاب جان شیفته(جلد اول) اثر رومن رولان:

«کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند.»

«اندیشه می‌آید و می‌رود، نمی‌توان مانعش گشت، خاصه شب، وقتی که خوابت نمی‌گیرد...»

«کسی که خود رنج می‌کشد، احتمال دارد که رنج‌های دیگران را دریابد.»

«-آیا نمی توانم یاد بگیرم؟

- نه، حتی شما، با آن گرمای همدردی تان. محبت نمی تواند جایگزین تجربه ای که ندارید بشود. آنچه را که در کتاب تن آدمی نوشته می شود نمی توان تجربه کرد.»

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»«»«»«»

یکی از دلایل علاقه مندیم به این کتاب: باعث شد هی به خودم نگاه کنم ببینم درونم چی میگذره!... 

درک شخصیت اصلی البته نه در همه جا و درک بقیه شخصیت ها انگار که خودتی و رفتی بین صفحات کتاب و نویسنده تو رو نگاشته!:)

داشتن احساسات مشابه در تجربیات متفاوت با شخصیت اصلی! هیجان انگیز بود!

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

+ دیشب با دیدن یه عکس یا فیلم از موی کوتاه بود فک کنم که منو برد به ده سال پیش با موی پسرونه و چند سکانس از زندگی که مربوط میشد به این موی کوتاه و همینطور غرق شدن در خاطراتی که زنجیر وار به هم وصل شدن( متاسفانه یا خوشبختانه!! این خاطرات اصلا عاشقانه نیست!:)... نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که هنوز غرق در افکارم بودم، گفتم واقعا نیازمند این تکنولوژی هستم که افکارم به متن تبدیل بشه سریعا ... میخواستم بیام پست بذارم ولی مثل دفعات قبل حوصله ام نشد شاید هم میدونستم وقتی می‌خوام بنویسم اون چیزی نیست که تو ذهنم میگذره برا همین بی خیالش شدم...

+ یکی از اون سکانس ها این بود:)... من و داداش کنار هم نشستیم، دارم بهش میگم ببین موهامون مثل همه حالا که من کوتاه کردم، اونم میگه موهای من بهتره!:)) یه دست می‌کشه تو موهاش و به موهای من دست میزنه و بعدش میگه دست بزن به موهام خودت ببین، منم دست میزنم میگم فرقی ندارن که!:))) احتمالا گفتم موهای من که بهتره!:)))))... اگه تنها بودم الان که دارم اینو می‌نویسم به جای چند قطره اشک، دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم... 

+ یه سکانس دیگه از ده سال پیش: خواستگاری که چند جلسه باهاش صحبت کردم؛ اونم مثل داداشم تک پسر بود، داشتم بهش میگفتم دوست دارم رابطتون خوب باشه و مثل داداش باشید برا همدیگه. ( چون میدونستم داداشم چقدر نیاز داره بهش که تنها نباشه) ... 

+ برام تعریف کردن قبل از این که به دنیا بیام، داداشم برام اسم انتخاب کرده بود هم آهنگ با اسم خودش... ولی...

+ این فقط یه بخش کوچیکی از خاطراتی بود که دیشب از ذهنم گذشت...

+ قدر همدیگه رو بدونیم تا وقتی که هستیم، قدر رابطه های خوبمون بدونیم... گاهی وقتی می‌خندیم با هم، نمی‌دونیم این آخرین باره... مرگ رابطه ها دردش خیلی کمتر نیست از مرگ جسم ها...

۱۹ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۴۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سین ^_^

دو تا ماه تو آسمونه!

در زمین مردمان خانه مکن

کار خود کن کار بیگانه مکن

 

کیست بیگانه؟ تن خاکی تو

کز برای اوست غمناکی تو

 

تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی

جوهر خود را نبینی فربهی

«مولوی»

داستانش اینه که یه آدمی میاد کلی وقت و هزینه می‌ذاره و تو یه زمین خونه میسازه؛ وقتی تموم میشه و میخواد ازش استفاده کنه میفهمه تو زمین یه نفر دیگه خونه ساخته!:/

+ هم و غم مون نشه این تن خاکی...

+ این شعر و داستانش هم تو کتاب شهید مطهری خوندم و هم از زبون دکتر دینانی تو برنامه معرفت شنیدم و این همزمانی ها رو دوست میدارم:)

+ شب بیداری ها شروع شد دوباره:/

+ شب دوست داشتنیه ولی این مدلی که موقع سحر بیدار باشی و بین الطلوعین هم ببینی و برکت زمان رو حس کنی وقتی هنوز ظهر نشده و کلی کار انجام دادی ... ان شاءالله دوباره بتونم این مدلی زندگی کنم:)

+ چه خوب بود اگه میشد فکر هامون بشه ضبط کرد و بعدش تبدیل به متن. مثل تایپ صوتی ولی مستقیم از ذهن به متن!:))))... مثل تصعید و میعان شد!:)))!

+ خواب دیدم دو تا ماه تو آسمونه!:)... اولین بار بود و به شدت متعجب تو خواب و ذوق زده و میخواستم ازش عکس بگیرم:)... وقتی تعبیرش خوندم!!!... البته تعبیرها!... باز هم دست مریزاد به ناخودآگاه!!!!.... شاید این خواب ادغام تفکرات شبانه باشه... مثلا شعر بالایی که حکایت جسم و روح و اینجا و اونجاست... تصمیم مهمی که ده ساله گرفتم و پاش موندم ولی گاهی پیش میاد دوباره انگار بین دوراهی قرار گرفتم ولی باز همون تصمیم!:) و...

+ ساغی برای امتحان ریاضی نیومد! مثل اینکه حالش خوب نبوده...

+ توصیه شده به خوندن روزی ۵۰ آیه قرآن:)... تقریبا چهار ماه، میشه قرآن رو ختم کرد. محدوده هر روز نوشتم جدولی. هم عکسش میذارم هم فایلش اگر مایل بودین میتونید استفاده کنید. 

صفحه ۱

صفحه ۲

دریافت (پی دی اف)

 

۱۶ خرداد ۰۳ ، ۰۴:۰۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

نود و نه درصدی

نود و نه درصدی باشیم... اگه صد در صد به خود مطمئن بخوایم برونیم با سرعت بالا ممکنه بخوریم به بن بست و با این اطمینان و سرعت، متلاشی می‌شیم همه جانبه! 

یه درصد احتمال خطا ما رو وادار می‌کنه هر از گاهی نقص ها، ماشین، مسیر رو چک کنیم... نهایتا به بن بست هم خوردیم... متلاشی نمیشیم چون تمام تلاشمون رو انجام دادیم... یا وقت داریم و برمیگردیم یا نداریم ولی حسرت نمی‌خوریم کاش آروم تر می‌روندم کاش ....کاش.... کاش:)

  •  یه کم آروم تر... اینقدر خود کم بینی و سیاه دیدن و سیاه نمایی راه به جایی نمی‌بره...!... اگه سیاهی باشه... اگه همه جا سیاهی می‌بینید... بگردید سهم خودتون از این سیاهی  پیدا کنید:)... میشه به اندازه یه نقطه سفیدی ایجاد کرد...!
۰۸ آبان ۰۱ ، ۰۵:۵۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

problem

 همه چیز آنطور که به نظر می رسند نیستند شاید تو احمقی که فکر می کنی او احمق است. 

من معتقد نیستم که پرسیدن، بیماری باشد. اطاعت کورکورانه بدون هیچ پرسشی، بیماری است.

فقط عاطفه ای قوی تر ممکن است بر یک عاطفه دیگر غلبه کند.

هر زمان با هم هستیم، ارتباطی قوی را حس می کنم، هم از سوی تو هم از سوی خودم. میدانم محبتی بین ما هست.

«برگرفته از کتاب مسئله اسپینوزا»

 

خوندن این کتاب باعث شد این چند روز یه حالی باشم... دارم فکر میکنم چطور توصیفش کنم🤔 مثل این میمونه که رفتم درون دنیای خودم و در بسته باشم... وقتی مستند شنود گوش دادم مزید بر علت شد و این حالم همچنان ادامه داره... امیدوارم منجر بشه به تصمیم های خوب:) ... اگه برنامه عباس موزون دیده باشید و براتون جالب بوده، مستند شنود هم مثل همونه... کتاب شنود خونده بودم. اما انگار سانسور شده بوده برا همین تجربیات رو صوتی ضبط کردن دوباره بدون سانسور. 

شاعر میفرماید:

رنجوری را گفتند دلت چه میخواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهد.

 

و:

نباید بست اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاریست مشکل.

 

۱۵ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۵۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
سین ^_^