تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

+ساعت هفت و نیم چشمام باز شد، همه جا تاریک بود و ساکت! لامپ ها رو روشن کردم، حس کردم خیلی دیگه سکوته:))... همه جای خونه تاریک بود و کولر هم هنوز روشن! لامپ ها رو روشن کردم، کولر رو خاموش! تو ذهنم میگفتم من خواب بودم، ولم کردن رفتن:/...

 

خیال می‌کنی فراموش کرده‌ای

خاطره چون شراب است

کهنگی جلایش می‌دهد

خیال می‌کنی فراموش کرده‌ای

بعد یک صبح پاییز

که سرت درد می‌کند

سرگیجه امانت را می‌برد

به یاد می‌آوری دلتنگ کسی شده‌ای که هیچگاه برای تو نبوده

به یاد می‌آوری چقدر دوستش داشته‌ای

به یاد می‌آوری و می‌فهمی این همه سال فریب خودت را خورده‌ای

باز تلاش می‌کنی

که خیال کنی

که فراموش کنی

بر می‌گردی و در سرمای غروب کمی گریه می‌کنی

اشک‌هایت را جمع‌و‌جور می‌کنی

دستی به موهایت می‌کشی

و به یاد می‌آوری هنوز فراموش نکرده‌ای

دیگر وقتش شده

دنیا ادامه پیدا کرده و تو سال‌هاست ایستاده‌ای

بدون او

«برگرفته از کتاب خرده رویدادهای دیگر نوشته مهرداد اسماعیل پور»

 

 

+ قبل بیست سالگی بود فک کنم یه سفر تنهایی رفتم البته به مقصد خونه خواهرم. زمانی بود که همه چیز برام غیر قابل تحمل شده بود. دلتنگی هم زخم بود هم مرهم...یه شب قبل خواب یه داستانی از ذهنم گذشت!! همون زمان بود که تا یه حدی نوشتمش... زندگی یه دختر از ۱۵ سالگی تا پایان عمرش!... یه مدت پیش نمی‌دونم چی شد یادش افتادم و از اول تا آخر همه دست نوشته هام خوندم، یه بند نوشتم ولی سخت بود نوشتن و دوباره رهاش کردم. البته کلیات داستان رو تا انتها مشخص کردم. جالبی این داستان اینه که اون شب یهویی به ذهنم رسید و بعضی اتفاقات مهم داستان بعدا در واقعیت برا اطرافیانم رخ داد!! داستان، تخیلی نیست! بیشتر شخصیت هاش و اتفاقاتش ساخته شده بود از خودم و اطرافیان و دیده و شنیده ها و با حذف و اضافه ها. 

+ کتاب اهل بیتی ها رو دارم میخونم، موضوعش برام جدید و جالبه... مثلا اینکه چرا صله رحم خیلی خیلی مهمه و چرا نهی شدیم از ترکش... این کتاب میاد از رحم جسمانی،ولایی، رحمانی میگه و ارتباطشون... چیزایی که برا اولین باره دارم میخونم... همه مطالبش هم متوجه نمیشم!! سخت گفته بعضی جاها ولی همون مقدار فهمی که ازش دارم فوق العاده است. 

+ چند دقیقه پیش مامان و بابا برگشتن... مامان گفت یه چیزی برات آوردیم:))))... غوره بود:) ... اولین غوره امسال:)

+دلتنگی یعنی حال من...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۳۲
سین ^_^

عاشقانه ها

 

دیگر تو را به خواب نمی‌بینم 

حتی خیال من،

 رخساره تو را،

 از یاد برده است......

«حمید مصدق»

******************************

بیهوده می‌کوشی که راز عاشقی را 

 از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما 

چشمان ما را در خموشی گفت و گو هاست 

«حسین منزوی»

******************************

 من ای حس مبهم تو را دوست دارم...

«قیصر امین پور»

******************************

«دوستت دارم» را 

من دلاویزترین شعر جهان یافته‌ام!

 این گل سرخ من است!

 دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق،

که بری خانه دشمن!

که فشانی بر دوست! 

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست! 

در دل مردم عالم، به خدا،

 نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید.

تو هم، ای خوب من! این نکته به تکرار بگو!

 این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت

 نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو!

«دوستم داری؟» را از من بسیار بپرس!

«دوستت دارم» را با من بسیار بگو

«فریدون مشیری»

*******************************

+ امروز آخرین روز مدرسه بود چون تعداد کمی از دانش آموزا اومده بودن. ساغی هم اومده بود! فقط چهار نفر از کلاسشون اومده بودن و انتظار نداشتم ساغی هم بینشون باشه!:)... دلتنگی برای مدرسه و دانش آموزا و کلاس ها رو از همین الان حس میکنم... سخته ولی ناگزیریم به پذیرش که زندگی از این تموم شدن ها و خداحافظی ها زیاد داره...

 

+ رفتم کتابخونه و کتابداری که دوست بودیم با هم نبودش، از قبل میدونستم، بهم گفته بود اومده همکارمون شده، ازطریق آزمون استخدامی. جای خالیش حس میشد. قبلا که میرفتم چقدر حرف می‌زدیم با هم در مورد کتاب ها و مسائل دیگه. مکان آشنا با میزبان نا آشنا:)

 

+ چطور میتونم بدون حذف مطالبم، وبلاگم از دسترس خارج کنم؟ ... برا روز مبادا:/ دارم میپرسم!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۴۸
سین ^_^

ظهر که از مدرسه برمیگشتیم هوا سرد بود به شدت!:)... بوی برف میومد:)... و منم استثنائا این هفته نرفتم خونه و قرار هست سه شنبه برگردم!. به خاطر تعطیلات، درس ها عقب افتاده:/.

یهویی شد و خانم صاحب خونه گفت می‌خوام برم خونه دخترم؛ تا ساعت یازده، دوازده شب حتما برمی‌گردم؛ نمیترسی؟ منم اطمینان دادم بهش که مشکلی نیست و با خیال راحت برو. عصر نخوابیدم!... هوا تاریک شده بود و ابری بود و مهیای بارش... بارون های ریزی میومد پایین:)...تو حیاط وایسادم منتظر برف!:)؛ یه کم برف اومد و ضربان قلبم بالا رفت!! یه حس فوق‌العاده... و اشک !:)... خنده ام میگرفت از خودم ولی از شدت خوشحالی ،ذوق و...نمی‌تونستم گریه نکنم!:))))... مدام برف نمیزد، بارون میشد و گاهی برف... دو سه ساعتی دانش آموز سال اولم با پسر کوچولوش مهمونم بودن برا همین فرصت زیاد بیرون موندن رو نداشتم!:)... چند باری اومدم تو حیاط و برف میومد ولی نمی‌تونستم زیاد بمونم:)... وقتی دوباره تنها شدم چند دقیقه ای یه بار نگاه میکردم ببینم برف میاد یا نه!...بالاخره ساعت یازده و خورده ای که خانم صاحب خونه اومد، برف هم اومد:)... نگاه کردم و از این نگاه کردن سیر نمی‌شدم! مثل فرشته ها بودن که سبک بال میومدن پایین... چند باری هم رفتم زیربرف، سردبود خیلی، ولی دوست نداشتم بیام داخل خونه... فیلم گرفتم برا بعداً که نگاه کنم، اما فیلمش اصلا جای خودش نمیگیره:/... میدونستم بعد از این معلوم نیست کی بارش برف تو شب رو ببینم:/ ... یه حسی مثل حسرت از دست دادن یا دلتنگی... دوست نداشتم تموم بشه... این حس منو برد سال ها پیش وقتی دبیرستانی بودم... دختر عموم که نی نی بود بغلم بود، تو خونه می‌چرخیدیم...خوابش برد!:)... سرش رو دوشم بود... صدای ضربان قلبش که تندتر از قلب خودم میزد رو می‌شنیدم... و با وجود اینکه خسته شده بودم، دوست نداشتم اون لحظه، پایان داشته باشه...

خدایا شکرت❤️

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۱
سین ^_^