تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

عاشقانه ها

 

دیگر تو را به خواب نمی‌بینم 

حتی خیال من،

 رخساره تو را،

 از یاد برده است......

«حمید مصدق»

******************************

بیهوده می‌کوشی که راز عاشقی را 

 از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما 

چشمان ما را در خموشی گفت و گو هاست 

«حسین منزوی»

******************************

 من ای حس مبهم تو را دوست دارم...

«قیصر امین پور»

******************************

«دوستت دارم» را 

من دلاویزترین شعر جهان یافته‌ام!

 این گل سرخ من است!

 دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق،

که بری خانه دشمن!

که فشانی بر دوست! 

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست! 

در دل مردم عالم، به خدا،

 نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید.

تو هم، ای خوب من! این نکته به تکرار بگو!

 این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت

 نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو!

«دوستم داری؟» را از من بسیار بپرس!

«دوستت دارم» را با من بسیار بگو

«فریدون مشیری»

*******************************

+ امروز آخرین روز مدرسه بود چون تعداد کمی از دانش آموزا اومده بودن. ساغی هم اومده بود! فقط چهار نفر از کلاسشون اومده بودن و انتظار نداشتم ساغی هم بینشون باشه!:)... دلتنگی برای مدرسه و دانش آموزا و کلاس ها رو از همین الان حس میکنم... سخته ولی ناگزیریم به پذیرش که زندگی از این تموم شدن ها و خداحافظی ها زیاد داره...

 

+ رفتم کتابخونه و کتابداری که دوست بودیم با هم نبودش، از قبل میدونستم، بهم گفته بود اومده همکارمون شده، ازطریق آزمون استخدامی. جای خالیش حس میشد. قبلا که میرفتم چقدر حرف می‌زدیم با هم در مورد کتاب ها و مسائل دیگه. مکان آشنا با میزبان نا آشنا:)

 

+ چطور میتونم بدون حذف مطالبم، وبلاگم از دسترس خارج کنم؟ ... برا روز مبادا:/ دارم میپرسم!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۴۸
سین ^_^

ظهر که از مدرسه برمیگشتیم هوا سرد بود به شدت!:)... بوی برف میومد:)... و منم استثنائا این هفته نرفتم خونه و قرار هست سه شنبه برگردم!. به خاطر تعطیلات، درس ها عقب افتاده:/.

یهویی شد و خانم صاحب خونه گفت می‌خوام برم خونه دخترم؛ تا ساعت یازده، دوازده شب حتما برمی‌گردم؛ نمیترسی؟ منم اطمینان دادم بهش که مشکلی نیست و با خیال راحت برو. عصر نخوابیدم!... هوا تاریک شده بود و ابری بود و مهیای بارش... بارون های ریزی میومد پایین:)...تو حیاط وایسادم منتظر برف!:)؛ یه کم برف اومد و ضربان قلبم بالا رفت!! یه حس فوق‌العاده... و اشک !:)... خنده ام میگرفت از خودم ولی از شدت خوشحالی ،ذوق و...نمی‌تونستم گریه نکنم!:))))... مدام برف نمیزد، بارون میشد و گاهی برف... دو سه ساعتی دانش آموز سال اولم با پسر کوچولوش مهمونم بودن برا همین فرصت زیاد بیرون موندن رو نداشتم!:)... چند باری اومدم تو حیاط و برف میومد ولی نمی‌تونستم زیاد بمونم:)... وقتی دوباره تنها شدم چند دقیقه ای یه بار نگاه میکردم ببینم برف میاد یا نه!...بالاخره ساعت یازده و خورده ای که خانم صاحب خونه اومد، برف هم اومد:)... نگاه کردم و از این نگاه کردن سیر نمی‌شدم! مثل فرشته ها بودن که سبک بال میومدن پایین... چند باری هم رفتم زیربرف، سردبود خیلی، ولی دوست نداشتم بیام داخل خونه... فیلم گرفتم برا بعداً که نگاه کنم، اما فیلمش اصلا جای خودش نمیگیره:/... میدونستم بعد از این معلوم نیست کی بارش برف تو شب رو ببینم:/ ... یه حسی مثل حسرت از دست دادن یا دلتنگی... دوست نداشتم تموم بشه... این حس منو برد سال ها پیش وقتی دبیرستانی بودم... دختر عموم که نی نی بود بغلم بود، تو خونه می‌چرخیدیم...خوابش برد!:)... سرش رو دوشم بود... صدای ضربان قلبش که تندتر از قلب خودم میزد رو می‌شنیدم... و با وجود اینکه خسته شده بودم، دوست نداشتم اون لحظه، پایان داشته باشه...

خدایا شکرت❤️

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۱
سین ^_^

کلاس نهم: معمولا ابتدای زنگ به بچه ها چند دقیقه فرصت بازی و خنده میدم تا سر حال بشن برا شروع درس:)... خودشون خواستن بیان شعر بنویسن با دست غیر تخصصی... یکی از بچه ها وقتی تموم کرد و میخواست بشینه گفت خانم من بهتر می‌تونستم بنویسم ماژیک «ژ» بد می‌نویسه:)))... کاملا جدی می‌گفت برا همین سبب خنده مان شد:)... 

بعد گذشت یه بخشی از زمان، دیدم «ژ» حالش روبراه نیست انگار. ازش پرسیدم مگه سرت درد میکنه؟ ریاضی سرت درد آورد؟:))) یا... گفت نه خانم حالت تهوع دارم... ازش پرس و جو کردم که صبحونه خورده یا نه و دیشب چی خورده؟ لیمو ترش داشتم رفتم از یخچال براش آوردم خورد و سر حال شد.

درس امروز اجتماع و اشتراک مجموعه ها بود... شعر فاضل نظری که در نظر داشتم براشون نوشتم با رسم شکل:) و کلی ذوق نمودند:)

فصل مشترک

بهشون اعلام کردم هشت دقیقه به کلاس مونده و... طبق معمول گفتن چقدرررر زود گذشت:))... مخصوصاً «ژ» اکثر اوقات میگه چقدر زود گذشت:) منم بهش میگم حسااابی بهت خوش گذشته:)

 

 

کلاس دهم: برا اول کلاس یکی از بچه ها شروع کرد به جک گفتن، از اون بی معنی ها:)))...

 گفت به نظرتون چرا خیار؛ سبزه؟

ما هم سکوت و متفکر... گفت چون بهش میاد:/

گفت چرا موز زرده؟ 

چون سبز بهش نمیاد!:)))

به فیلی که لباس صورتی پوشیده چی میگن؟

میگن چقدر بهت میاد:)))

 لباس آبی بپوشه بهش چی میگن؟

میگن صورتی بیشتر بهت میومد.

لباس بنفش بپوشه بهش چی میگن؟

میگن چقدر لباس داری!

بیشتر از همه شون خودم خندیدم!... گفتم چقدر بی معنی و بیشتر خنده ام گرفت:)))

هفته پیش برا درس آمادگی دفاعی بهشون تکلیف داده بودم در مورد طوفان الاقصی برن جست و جو و اخبار دنبال کنن... فکر میکردم با کلی سوال و شک و شبهه مواجه میشم ولی خبری نبود:/... دوباره چند تا کلید واژه! بهشون گفتم 

برا جست و جو... ببینم فردا چطور پیش می‌ره!؟

 

 

با مامان تلفنی صحبت کردم:/ دلتنگی بیشتر شد!... اگه صحبت نمی‌کردم بهتر بود انگار:(... این مدلی هم نیستم به خاطر دو سه روزی که خونه نیستم گریه و زاری راه بندازم. ولی یه کم سخته:)... شاید حس غربت! ... تنهایی! ... یا...

 

 

+ یه گریه با صدای بلند به خودم بدهکارم!... به خاطر دیدن تصاویر و خوندن خبرها از حوادث اخیر. خدا کنه سر کلاس آمادگی بتونم عواطف و احساساتُ کنترل کنم:)

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۲ ، ۲۳:۲۴
سین ^_^