تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

زمان امتحان های ترم اول دو هفته کلاس برگزار نشد و فقط امتحان و چند روز هم مراقب جلسه. خواب مدرسه و دانش آموزا رو می‌دیدم!:)...قبل شروع امتحان به بچه ها گفتم نکنه دلتون برام تنگ میشه که میاید به خوابم؟:)))... یکیشون گفت شاید هم دل شما برامون تنگ میشه!:)... خندیدم و گفتم آره! همیشه:)... ساغی هم بین بچه ها بود ولی چیزی نمی‌گفت. 

ساغی اشتباهی به جای ریاضی، عربی خونده بود برا همین نمره ریاضیش خیلی کم شد، ریاضیش خوبه، کم تلاش می‌کنه ولی گیرایی بالایی داره و سوال های خوبی می‌پرسه. قضیه درس رایانه و برنامه نویسی! سال سوم دبیرستان و امتحانش و نمره ام براشون تعریف کردم. ناراحت بود... بهش گفتم فدای سرت.

هفته پیش خواب دانش آموزا رو دیدم و فقط یادمه داشتم با ساغی حرف میزدم شاید تلفنی!... فرداش که رفتم مدرسه نیومده بود، بچه ها گفتن حالش خوب نبوده، سرما خورده!...

ممکنه هفته آینده بچه ها نیان و مدرسه تعطیل بشه!!... زمانی که داشتم از کلاس میومدم بیرون یه لحظه نگاهم خورد به ساغی که داشت نگاهم میکرد! ... از اون مدل دانش آموزایی هست که حرف دلش برعکس می‌زنه:) یا هیچ چی نمیگه... فقط چند ماه پیش ازم پرسید خانم سال دیگه هم خودتون معلممون هستی؟! منم به شوخی گفتم چرا؟ میخوای اگه باشم بری؟:)))... سال گذشته هم موقع خداحافظی گفتم هر کی میخواد باهاش دست میدم یا بغلش میکنم... اون اصلا نیومد!:)... اکثر بچه ها با شور و شوق میومدن برا بغل کردن. حتی بچه مثبت و آروم و درس خون و خجالتی کلاس هم اومد. 

 دوباره خواب دانش آموزا رو دیدم با نقش پررنگ ساغی. شاید به خاطر نگاهش بوده!!... این ناخودآگاه گاهی خوب فیلم سینمایی میسازه!!:)

برا خودم عجیب و جالبه این دل به دل راه داشتن و البته شاید این ناخودآگاه هم هست که میاد همه چیزا رو قاطی می‌کنه و شاید دلایل دیگر!... اما خواب هفته پیش نمیتونه کار ناخودآگاه باشه!:)

∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆

پرسیدم از چشمان تو پیچیده تر هم هست؟

در پیچ زلف اش شعر بیدل را نشانم داد

ماشا الله دهدشتی

 

از سپیدی و سیاهی کبوترهای تو

میشود فهمید لطفت شامل خوب و بد است....

سید ایمان زعفرانچی

 

من آن مرغم که بگشایی قفس را باز می ماند

به هر جا خو کنم دیگر، از آنجا پر نمی گیرم

مرتضی جهانگیری

 

 

عشق را آموختم از لنگه کفشی گمشده

با نبودش می شود آواره تای دیگرش....

حسن رحمانی نکو

 

تفاوت می کند عاشق شدن در بین آدم ها

که می نالد یکی از درد و می بالد یکی بر آن....

محمد عزیزی

 

گلایه ای هم اگر داشتم،نخواهم گفت

که گوهرش برود آن صدف که لب بگشود

محمد عزیزی

منبع

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۱۱
سین ^_^

ظهر که از مدرسه برمیگشتیم هوا سرد بود به شدت!:)... بوی برف میومد:)... و منم استثنائا این هفته نرفتم خونه و قرار هست سه شنبه برگردم!. به خاطر تعطیلات، درس ها عقب افتاده:/.

یهویی شد و خانم صاحب خونه گفت می‌خوام برم خونه دخترم؛ تا ساعت یازده، دوازده شب حتما برمی‌گردم؛ نمیترسی؟ منم اطمینان دادم بهش که مشکلی نیست و با خیال راحت برو. عصر نخوابیدم!... هوا تاریک شده بود و ابری بود و مهیای بارش... بارون های ریزی میومد پایین:)...تو حیاط وایسادم منتظر برف!:)؛ یه کم برف اومد و ضربان قلبم بالا رفت!! یه حس فوق‌العاده... و اشک !:)... خنده ام میگرفت از خودم ولی از شدت خوشحالی ،ذوق و...نمی‌تونستم گریه نکنم!:))))... مدام برف نمیزد، بارون میشد و گاهی برف... دو سه ساعتی دانش آموز سال اولم با پسر کوچولوش مهمونم بودن برا همین فرصت زیاد بیرون موندن رو نداشتم!:)... چند باری اومدم تو حیاط و برف میومد ولی نمی‌تونستم زیاد بمونم:)... وقتی دوباره تنها شدم چند دقیقه ای یه بار نگاه میکردم ببینم برف میاد یا نه!...بالاخره ساعت یازده و خورده ای که خانم صاحب خونه اومد، برف هم اومد:)... نگاه کردم و از این نگاه کردن سیر نمی‌شدم! مثل فرشته ها بودن که سبک بال میومدن پایین... چند باری هم رفتم زیربرف، سردبود خیلی، ولی دوست نداشتم بیام داخل خونه... فیلم گرفتم برا بعداً که نگاه کنم، اما فیلمش اصلا جای خودش نمیگیره:/... میدونستم بعد از این معلوم نیست کی بارش برف تو شب رو ببینم:/ ... یه حسی مثل حسرت از دست دادن یا دلتنگی... دوست نداشتم تموم بشه... این حس منو برد سال ها پیش وقتی دبیرستانی بودم... دختر عموم که نی نی بود بغلم بود، تو خونه می‌چرخیدیم...خوابش برد!:)... سرش رو دوشم بود... صدای ضربان قلبش که تندتر از قلب خودم میزد رو می‌شنیدم... و با وجود اینکه خسته شده بودم، دوست نداشتم اون لحظه، پایان داشته باشه...

خدایا شکرت❤️

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۱
سین ^_^

شنبه صبح زود رسیدم محل کار...ساعت ۷ بود تقریبا و مدرسه خالی! ... رفتم داخل، خدمتگزار مدرسه نشسته بود. سلام و احوالپرسی و... چند دقیقه که گذشت گفت کسی نیومد که! مگه امروز فقط می‌خوان امتحان بدن بچه ها و برن خونه؟! ...‌ منم گفتم نه! قرار بود از امروز بریم سر کلاس...رفت از چند تا از دانش آموزا پرسید... گفته بودن بهمون گفتن کیف نیارید!!! امتحان میدین و بعدش برید خونه... تعجب کردم!!! گفتم شاید الکی میگن! ولی وقتی زمان گذشت و خبری نشد از بقیه دانش آموزا و همکارا و مدیر ..‌. فهمیدم هیچ کس بهم اطلاع نداده و امروز کلاس تشکیل نمیشه...

(فک کنم لازمه اینو بگم مدرسه ی ما مدیر و معاون طوری نیستن که حس رئیس و زیردست باشه یا خیلی جدی و خشک... نگاه از بالا به پایین نیست یا کمه، مثل همکاریم و معمولا تا حدی خودمونی...)

معاون رسید...بهش گفتم مگه امروز کلاس برگزار نمیشه؟؟؟ گفت نمی‌دونم!!!!!! و خیلی عادی که انگار چیز مهمی نیست رفت پیش خدمت گزار و در مورد مانتو و پارچه صحبت کردن... منم این وسط ناراحت بودم خیلی! هیچ چی نگفتم و با خودم فکر میکردم و سعی میکردم خودم آروم کنم... امتحان ها هشت و نیم به بعد شروع میشد یعنی از هفت تا هشت و نیم بیکار و سر کار بودم... همه اینا به کنار... اینکه بهم اطلاع نداده بودن اصل قضیه بود... و اصل تر برخوردشون که انگار نه انگار اشتباهی انجام دادن!... چند دقیقه ای هیچ چی نگفتم دیدم فایده نداره... نمی‌تونم بی تفاوت باشم نسبت به بی تفاوتی و بی نظمی شون!... با معاون صحبت کردم و گله کردم... ولی طوری برخورد کرد که تقصیر کار نیست اصلاااا... منم بهش گفتم مگه معاون مدرسه نیستی؟:))))... گفت و گو یه کم تند پیش رفت... می‌دیدم که جا خورده! اولین سال معاونت ایشونه... وقتی مدیر محترم بعد از ساعت ۸ تشریف آوردن باز هم ابراز ناراحتی کردم و...

الان که دارم به گفت و گو فکر میکنم اگر فقط به این اشاره میکردن که اشتباه شده و حق داری! و باید بهت اطلاع می‌دادیم... اینقدر ناراحتی ادامه دار نمیشد و اون تندی رو از من نمی‌دیدن! ولی همه حرف ها جهت توجیه بود... 

در طول روز ناراحت بودم از دو جنبه هم این بی نظمی و بی اهمیتی و بی خیالی، هم رفتارم که دوست نداشتم با همکارام اینطور باشم. پشیمون نیستم از مطرح کردن و گله کردن و ابراز ناراحتی ولی شاید میشد ملایم تر... بهش فکر میکردم تا اینکه یه تصمیمی گرفتم برا بهتر شدن اوضاع!... امروز صبح که رفتم مدرسه وقتی معاون اومد و بعدش مدیر، معذرت خواهی کردم به خاطر بخشی از رفتارم که باعث ناراحتیشون شده. ولی حواسم به این بود و گفتم و تاکید کردم واقعا از دستشون ناراحت شدم! یعنی باز نشون دادم که حق با منه:) ... جالبی قضیه اینجاست که باز هیییچ اشاره ای نکردن به اینکه اشتباه از طرف اونا بوده، منظورم اصلا لفظ معذرت خواهی نیست! از من بزرگ ترن... حتی اشاره! ... بعدش و امروز هم ذهنم درگیرش بوده و هست... جالب شد انگار همه چی تقصیر من شد!!!... ولی از این جنبه قضیه بهش فکر میکنم، معذرت خواهی من به خاطر بخشی از اشتباه رفتارم بوده که اگه بوده!... نمی‌خواستم کدورتی بمونه... فک میکنم وظیفه ام انجام دادم... و سعی میکنم به قبل برگردم گرچه سخته... با شناختی که از خودم دارم از این به بعد باهاشون سرد برخورد کنم احتمالا، حتی اگه نخوام معلوم بشه، از چشمام مشخصه! ... ان شاءالله با گذشت زمان حل میشه. 

این اتفاق باعث شد به خودم و میزان حساسیت به رفتار اطرافیان فکر کنم به این که نمیتونم بی خیال باشم... در مورد همه چی فکر میکنم!... گاهی خوبه گاهی بد... 

 

حکمت ۴۱۲ نهج‌البلاغه: در تربیت خویش تو را بس که از آنچه بر دیگران نمی‌پسندی دوری کنی.

 

 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۲ ، ۲۱:۳۸
سین ^_^