تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

 «...بگذار با هم انتظار را تمرین کنیم

سخت است اما می شود

با هر صدای قدمی سعی کن قلبت بلرزد

نه!اینطور نمی شود

باید قلبت از جا کنده شود

و آرامشت به هم بریزد

و همراهِ نیامدنش

از چشمانت برگ بیفتد

برگ های آبیِ فصل دوری

خلاصه بگویم

نیاید و خلاصه شوی در چند سطر

در چند قرص

در چند کتاب کهنه

که مداوم تو را به زمان بند بزند

تا یادت برود نیست همان که باید باشد

و احساس کنی که باید

رویای دستانش را به گور ببری

و حافظه ات را از خنده های ضجه آورش پاک کنی...»

 

 

«...من به هجوم خاطرات در عصر پاییزی اعتقاد دارم

اما حال که پای پاییز در میان نیست

چرا این گونه غمگینم؟

مگر ماهی در دریا میمیرد؟...»

 

«...سعی کن که عاشقم باشی

تا درک کنی آن چه مرا به سمت تو میبرد

تا تو هم مانند من در این لحظه ی خداحافظی

به تقویم و دیدار دوباره بیندیشی»

 

«دیوانه ام میکند

تداخل رویایی که در آن حضور داری

و واقعیتی که در آن، تو را از دست داده ام»

 

«بارانی که در جیبهایم جاگذاشته ای» نوشته «مسعود رحیمی»

|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|

+ بعد از چند روز بارون از تابستون به زمستون نقل مکان! کردیم. تو حیاط قدم زدم، فکر کردم، به آسمون نگاه کردم... کاری که از دستم برمیاد؛ سبب بهتر شدن حال؛ بشه یا نشه:)

+ فردا از گربه خبری نیست نه؟:/

+ خواهرم از دانش آموزاش برامون میگه:) ... اولین سالی هست تجربه کلاس مختلط داره... پسرا اذیت کن و شیطون هستن ولی مای سیستر میگه ازشون خوشم میاد... چند وقت پیش یکی از پسرا وقتی می‌خواسته ماژیک بده مای سیستر ، زانو زده و با همون ژست تو فیلما!:))) ماژیک تقدیم کرده:)))))

+ خسته ی راه و مشتاق دیدار دانش آموزا:)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۲۲:۲۰
سین ^_^

+ ساعت یه ربع به هفت رسیدم جای همیشگی که همکارا بیان و بریم مدرسه. چند لحظه‌ای گذشت دیدم یه گربه ی مرده وسط خیابونه:(... و از اون لحظه یه دلهره ای داشتم که نکنه ماشین ها از روش رد بشن:/... یکی از همکارا اومد، سعی کردم یه طوری وایسم که گربه رو نبینم ولی به سمت خیابون بودم... در حال صحبت بودیم که یه ماشین با سرعت اومد و از رو گربه رد شد و پخش شدن تکه های گوشت گربه رو دیدم که پرتاب شد و شاید تا جاییکه ما بودیم هم رسید، جیغ نزدم ولی با صدای بلند گفتم وای:(((( و چندقدم فاصله گرفتم ... خیلی حس بدی بود:/ نمیشد گریه کرد! حالم بد بود و نمیتونستم کاری کنم، باید آب می‌خوردم ولی در دسترس نبود، حالت تهوع گرفتم با بغض:/... وقتی رسیدم مدرسه رفتم آب خوردم... از جلو چشمام رد میشد اون صحنه... میدونستم راه حلش کلاس و دانش آموزا هستن:)... همینم شد وقتی میرفتم سر کلاس به ندرت یادآوری میشد ولی زنگ های تفریح بیشتر... تا الان خداروشکر اون صحنه هولناک! داره کمرنگ تر میشه ولی هنوز یادم نرفته.

+ صبح به این فکر میکردم ملت چطوری فیلم ترسناک میبینن:/... چند سال پیش نقد سریال کره ای بازی مرکب نگاه میکردم نتونستم تا آخر ببینم، حالم بد شد. چون چند تا از سکانس ها رو نشون میداد و بعدش توضیح و نقد. یادمه همون موقع دختر داییم که بچه مدرسه ای بود شاید ۱۵ سالش بود، می‌گفت این سریال رو دیده!!:/

+ امروز با ساغی صحبت کردم. یعنی با هم حرف زدیم و تنها کسی بود که قضیه گربه رو بهش گفتم:)... چون در مورد حواس پرتی ها می‌گفت و یه کم ربط داشت.

+ دوشنبه ها مطالعات هشتم دارم و آمادگی دهم. داستان داریم:)... درسمون در مورد دولت بود، یکی از بچه‌های کلاس هشتم گفت خانم من فکر میکردم رهبر و رئیس جمهور یکی هستن!:/...با وجود تکرار و توضیح و پرسش زیاد این درس سختشون هست چون اکثرا ماهواره دارن و شبکه های داخلی و اخبار نمیبینن و کسی هم نبوده بهشون اطلاعات بده. برا همین هنوز یه عده اسم رهبر و رئیس جمهور ترکیب میکنن برا جواب:)))))... یه عکس تو کتاب آمادگی دهم بود ازشون پرسیدم این شخص که جلو وایساده کیه؟ یه عده اصلا تو باغ نبودن یه عده هم اسم امام و رهبر رو قر و قاطی و بدون هیچ پیشوندی! میگفتن و به نظر از هم تشخیصشون نمی‌دن:) ... بهشون گفتم بگید آیت الله خامنه ای بعد یکیشون گفت حضرت الله:)))) البته سهواً!:)... در این لحظات میخندیدم بدون فکر کردن به صحنه ای که صبح شاهدش بودم، به خاطر دانش آموزای دوست داشتنیم که همیشه یه چیزی در آستین دارن که روح و رانمون شاد شه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۳ ، ۲۳:۳۱
سین ^_^

+ حدود ۱۷ سال پیش برای اولین بار متوجه حسی شدم که شروعش به نظر غیر ارادی بود ولی تموم کردنش اراده قوی میخواست. تشخیصم اون موقع این بود، حسی که دارم دو طرفه است! اما زیر سوال رفت، تا ده سال بعد که دوباره همه چی تغییر کرد و به نظر میومد تشخیصم درست باشه!

+ اول و دوم راهنمایی بودم و با معلم ریاضیمون رابطه خوبی داشتم، دوستش داشتم و فکر میکردم اونم منو دوست داره و فراموشم نمیکنه! تا اینکه ... میتونید اینجا بخونید چی شد. همه معادلات ذهنیم به هم ریخت... یعنی ممکنه هیچ وقت منو دوست نداشته! گذر زمان که اینو نشون میداد...

+ این مدل اتفاقات باعث شد که به تشخیصم نتونم اعتماد کنم:/... دو سه هفته پیش به ذهنم رسید نکنه فقط خودم دانش آموزام دوست دارم و اونا نه! یعنی اینطوری باشه چون دوستشون دارم فکر میکنم اونا هم منو دوست دارن:/... اما هفته پیش که داشتیم در مورد ساغی صحبت میکردیم؛ معاون گفت ساغی گفته ریاضی رو و همینطور معلم ریاضی، خانم سین دوست دارم! حس خوشایندی بود! اینکه تشخیصم درست بود...

+ از طرفی باید دنبال فرصت باشم برای صحبت کردن با ساغی... به کمک نیاز داره... خیلی دیر می‌خوام اقدام کنم ولی تا دیرتر نشده باید باهاش صحبت کنم... نمی‌دونم چی بگم و از کجا شروع کنم:/... 

+ با کلاس هشتم درس مطالعات اجتماعی هم دارم:(... درسشون در مورد دولت بود. ازشون پرسیدم رهبر کیه؟ و رئیس جمهور؟ چند باری پرسیدم که یادشون بمونه! برا بار آخر داشتم می‌پرسیدم:)... گفتم رهبر کی بود؟ یکیشون گفت سید علی پزشکیان!:))))) نمی‌دونستم بگریم یا بخندم البته خندیدم همراه با حرص خوردن:)))

+ با کلاس دهم، آمادگی دفاعی دارم. کتاب خاطرات سفیر دارم براشون میخونم. ویدئو پروژکتور هم تو نماز خونه راه‌اندازی شده، می‌خوام فیلم ۳۱۳ رو بهشون نشون بدم. اولین بار در سن ۱۹ سالگی با خواهرم تو دانشگاهشون دیدمش . تا الان چند بار دیگه هم نگاهش کردم و از دستم در رفته چند بار!:)

+ با دوازدهمی ها کلاس داشتم دوشنبه، یکیشون گفت خانم وقتی مدرسه تموم شد چطوری ببینیمت؟:) منم گزینه های روی میز بهش گفتم:) خونمون یا بیرون قرار میذاریم. یکیشون گفت کافه میای خانم؟ گفتم آره البته نه هر نوع کافه ای:) (خاطره ای نه چندان جالب از کافه در حال عبور از ذهن:))... چند تا از دانش آموزای قدیم میان دیدنم تو خونه یا بیرون یا مدرسه ولی تعدادشون انگشت شماره. 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۳ ، ۱۹:۱۳
سین ^_^