تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

دو سه روزی هست که همه اهالی خونه شده خانوم. آقایون به دلیل مشغله هایی که پیش اومد رفتن بیرون. دیشب دور هم نشسته بودیم به حرف زدن، البته من و خواهرم با یه کم فاصله داشتیم با هم حرف می‌زدیم:)... بعد یه مدت همه با هم از هر دری حرف میزدیم، مهمونمون که خونشون جو مردونه داره فک کنم کمتر از این جمع ها رو تجربه می‌کنه و شاید براش خوشایند باشه. چند تا خاطره تعریف شد که به مناسبت چند تا رو میگم:)

خاله ام کلاس اول بوده و اولین روز مدرسه وقتی اولین زنگ به صدا درمیاد که برن استراحت، فکر می‌کنه زنگ تعطیلی هست و با صدای بلند میگه تعطیل شدیم بریم خونه و خودش که می‌ره هیچ بقیه رو هم با خودش داره میبره که جلوش میگیرن و آگاهش میکنن:))))

یکی از دایی ها اولین روز مدرسه اش زود میاد خونه ازش میپرسن چرا این موقع  اومدی خونه؟ میگه هیچی بهمون ندادن بخوریم از گشنگی مردم اومدم خونه!:)))

 

خواهرم شیفت عصر بوده و مثل اینکه هوا هم رو به تاریکی، زنگ به صدا در میاد و دانش آموزا ازش میپرسن خانوم تعطیلیم؟ مای سیستر به ساعتش نگاه می‌کنه و میگه آره و آماده میشه و همه با هم میرن بیرون که راهی خونه بشن... همکاراش با تعجب ازش میپرسن شال و کلاه کردی کجا بری؟ و مشخص میشه خواهرم اشتباه کرده و زنگ آخر نیست، زنگ یکی مونده به آخره:))... دانش آموزا رو برمیگردونن و حسابی میخندن... انگار اون روز خیلی طولانی بوده که حتی دانش آموزا هم فکر کردن زنگ آخره و همه عوامل دست به دست هم دادن که این قضیه پیش بیاد... 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۱۹
سین ^_^

قبل از عید که می‌رفتیم مدرسه، گاهی اوقات پیش میومد که سر کلاس بودم و صدای مرد میشنیدیم، هم آشنا بود هم غریبه:)... فکر میکردیم اومدن بازرسی:))... بعد یه مدت متوجه شدم یکی از معلم های مرد از مدرسه پسرانه میاد برا تدریس به دوازدهمی ها و یازدهمی ها( برا جبران عقب افتادگی اون درس)... اوایل یا نمیومدن اتاق دبیرا برا استراحت یا من نمیدیدمشون!... یه بار بحث رتبه بندی بود و در مورد خود ارزیابی داشتیم صحبت میکردیم که گفت خانوم سین بچه مثبته فک کنم همه رو به خودش عالی نداده!:)))

تعجب از واژه بچه مثبت و خنده چون اولش با خواهرم می‌گفتیم که نمیشه که همه رو عالی باشیم؛ واقعی بزنیم:)... بعدش دوباره با این تحلیل که اگه خودمون برا خودمون عالی نزنیم چطور ارزیاب میخواد بهمون همه نمره رو بده، همه گزینه ها رو عالی زدیم:)... اما به رو خودم نیاوردم و گفتم اتفاقا همه رو زدم عالی، عالی هم هستم البته😅

به خاطر تعطیلات زیادی که به یازدهمی ها خورده بود درسمون عقب افتاده بود برا همین یه جلسه اضافه رفتم سر کلاسشون برا جبران... هفته بعدش همین همکار جدیدمون!:)...( البته از قبل ایشون می‌شناختم چون پیش اومده بود که به جای همکارا میومد مراقب جلسه امتحان باشه یا سرگروه آموزشی هم بود و ...) ازم پرسید میشه به جای شما برم سر کلاس یازدهم؟ بعدش گفت البته خانم سین بچه مثبته و از یه لحظه کلاسش هم نمی‌گذره مگه نه؟ منم گفتم متاسفم و براش توضیح دادم... این یکی ربطی نداشت به بچه مثبت بودن!:)... البته برنامه رو تغییر دادیم یه طوری که تونست بره سر کلاس:)... 

برا یه مدت بحث داغی شده بود حضور ایشون چون دوازدهمی هامون اهل درس نبودن و یه تعدادیشون هم هر جا دلشون میخواست میومدن مدرسه ،بیشتر ازدواجی بودن!:)... یه چند تاشون هم ازدواج کردن قبل پایان سال تحصیلی!!... همکارا میگفتن همین بچه های خیلیییی علاقمند به درس و مدرسه برا کلاس این آقا همشون میان:))... یکی از همکارا می‌گفت خب جوونه و خوشتیپ و مجرد:) ...(وقتی اینو گفت من دقت کردم دیدم راست میگه😅😅) تا یه مدت هی به هم میگفتن شوهرت بیار درس بده شاید بیشتر گوش بدن یا یکیشون به همکارمون که باهاش میایم مدرسه می‌گفت شما بیا جای ما شاید چیزی یاد گرفتن:)!... 

شاید به خاطر سن بچه ها یه کششی باشه و باعث بشه بهتر گوش بدن به درس! یادمه هم معلم مرد خوب داشتیم هم نه خوب:)... یکی از بهترین معلم های ریاضیم مرد بود و تا الان هم مناسبت ها رو براشون پیام تبریک می‌فرستم. و سر کلاسشون هم خیلی خوش می‌گذشت:)... یه معلم دیگه هم بود که جواب سلام مون هم به زور میداد:/... 

زمان مدرسه واقعا بچه مثبت بودم:) و خوشحالم از این موضوع ولی نمی‌دونم هنوزم بچه مثبت محسوب میشم یا نه!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۰:۵۵
سین ^_^

موقع برگشت از مدرسه به خونه بودیم با همکارم و طبق معمول رفتیم جلو مدرسه یکی دیگه از همکارا که بیاد و بریم خونه. خبری ازش نشد و بوق هم فایده نداشت. رفتم داخل که هم مدرسه رو ببینم هم ببینم چه خبره و صداش بزنم بیاد. حیاط مدرسه پر بود از مرغ و خروس... غاز هم بود... با خیال راحت داشتم همه جا رو نگاه میکردم و آروم میرفتم سمت ساختمون و کلاس ها... یهو دیدم دانش آموزا( دختر و پسر) داد میزنن و به پشت سرم اشاره میکنن... پشت سرم نگاه کردم و دیدم غاز سفید گردن دراز با سرعت و کله خم شده به سمت پایین مثل موشک داره میاد سمتم... منم جیغ زدم و در رفتم... بهم رسید، پایین لباسم گرفته بود دهنش، به زور از دهنش درش آوردم و دویدم به سمت ساختمون و گریه ام در اومد😅، همکارم اومد دلداری و بچه ها هم نگام میکردن😶... یه مدت بعد(شاید دو یا سه سال بعد) سر یکی از کلاس ها برا بچه ها تعریف کردم قضیه رو... یکی از دانش آموزام گفت خانم اون موقع من اونجا بودم😄 ... تعجب کردم... گفتم یعنی تا حالا برا بچه ها تعریف نکردی؟؟ گفت نه! ... از این جهت عجیب بود که معمولا دنبال سوژه هستن که به معلما بخندن😒😄 ... چه بچه خوبی بود مگه نه؟😊 ... قد غاز اندازه بچه های اول دبستانی بود، ازش پرسیدم چطور میومدین تو حیاط مدرسه، می‌گفت با چوب😁

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۱۹
سین ^_^