برگ های آبی
«...بگذار با هم انتظار را تمرین کنیم
سخت است اما می شود
با هر صدای قدمی سعی کن قلبت بلرزد
نه!اینطور نمی شود
باید قلبت از جا کنده شود
و آرامشت به هم بریزد
و همراهِ نیامدنش
از چشمانت برگ بیفتد
برگ های آبیِ فصل دوری
خلاصه بگویم
نیاید و خلاصه شوی در چند سطر
در چند قرص
در چند کتاب کهنه
که مداوم تو را به زمان بند بزند
تا یادت برود نیست همان که باید باشد
و احساس کنی که باید
رویای دستانش را به گور ببری
و حافظه ات را از خنده های ضجه آورش پاک کنی...»
«...من به هجوم خاطرات در عصر پاییزی اعتقاد دارم
اما حال که پای پاییز در میان نیست
چرا این گونه غمگینم؟
مگر ماهی در دریا میمیرد؟...»
«...سعی کن که عاشقم باشی
تا درک کنی آن چه مرا به سمت تو میبرد
تا تو هم مانند من در این لحظه ی خداحافظی
به تقویم و دیدار دوباره بیندیشی»
«دیوانه ام میکند
تداخل رویایی که در آن حضور داری
و واقعیتی که در آن، تو را از دست داده ام»
«بارانی که در جیبهایم جاگذاشته ای» نوشته «مسعود رحیمی»
|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|
+ بعد از چند روز بارون از تابستون به زمستون نقل مکان! کردیم. تو حیاط قدم زدم، فکر کردم، به آسمون نگاه کردم... کاری که از دستم برمیاد؛ سبب بهتر شدن حال؛ بشه یا نشه:)
+ فردا از گربه خبری نیست نه؟:/
+ خواهرم از دانش آموزاش برامون میگه:) ... اولین سالی هست تجربه کلاس مختلط داره... پسرا اذیت کن و شیطون هستن ولی مای سیستر میگه ازشون خوشم میاد... چند وقت پیش یکی از پسرا وقتی میخواسته ماژیک بده مای سیستر ، زانو زده و با همون ژست تو فیلما!:))) ماژیک تقدیم کرده:)))))
+ خسته ی راه و مشتاق دیدار دانش آموزا:)
سلام:)
یه لحظه اومد توی ذهنم که چرا من زانو نزدم و این کار رو نکردم؟!
حس کردم فرصت رو از دست دادم و عمرم رو هدر دادم:)
از دست این بچهها:)