تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

+ طبق نظر مدیر مدرسه قرار بود ریاضی هفتم تا دهم با من باشه و یازدهم و دوازدهم با خانم پ. دوازدهمی ها گفتن سال اخرمون هست و نمی‌تونیم به معلم جدید عادت کنیم و مدیر هم برنامه رو تغییر داد. ریاضی هشتم و نهم و دهم و دوازدهم شد برای من:)... بعدا یازدهمی ها اومدن پیشم و خیلی ناراحت بودن:/... نه به خاطر اینکه معلم جدیدشون بد باشه چون چهار سال؛ از کلاس هفتم تا دهم، خودم معلمشون بودم. چهره بعضی هاشون خیلی درهم بود:/... یادم نمیره:/... 

+ اولین روز هفته دوم مدرسه، ساغی تو راهرو مدرسه بود با یه ژست و حالت کم سابقه بهم گفت خانم خودت ریاضیمون بردار! منم تعجب کردم، قرار نبود معلمشون نباشم!! رفتم پیش مدیر فهمیدم خودشون اشتباه کردن یا شایعه ها رو باور کردن! قبل از اینکه برم سر کلاس خودم، بهشون خبر دادم که خودم معلمشونم، همه شون یه نفس راحت از رو خوشحالی کشیدن:))...  

+ دیروز وقتی زنگ تفریح زدن ساغی گفت الهی شکر:/... باید بهش میگفتم کی بود اون روز تو راهرو خواهش میکرد خانم خودت معلممون باش😁... ولی خب از اونجایی که می‌شناسمش و میدونم ابراز احساساتش هم برعکسه:/... اینو نگفتم:)... در عوض تهدیدشون کردم کل زنگ تفریح ازشون میگیرم😅

+ دیروز پر حاشیه بود:)... آخر زنگ داشتم یه سری اسامی و مسئولیت هاشون می‌نوشتم... یکی از بچه ها یه عبارتی رو استفاده کرد که نباید:/... منظوری نداشت و متوجه هم نبود که خیلی داره بد میگه😶... تمام سعیم کردم که نخندم ولی متاسفانه یکی دوتا از بچه های شیطون کلاس حواسشون بود و خندیدن و منم خنده ام گرفت:(... بدتر اینکه هی تکرار می‌کرد و اونم خنده اش بیشتر میشد و منم با خنده اون نمیتونستم خنده ام کنترل کنم. خداروشکر بقیه بچه ها درگیر حل سوال بودن و متوجه نشدن! ... مجبور شدم بهش بگم بهت نمیخندیم و دارم به خنده اون دانش آموز میخندم که ناراحت نشه. از این میترسم هفته بعد که برم سر کلاسشون قیافه شون ببینم یادم بیاد و خنده ام بگیره😥😅

+ امسال در رفت و آمدم و سرویس از در خونه تا مدرسه نیست:/... مجبورم یه بخشی از مسیر رو اسنپ بگیرم یا تاکسی تلفنی. امروز صبح همون راننده دیروزی اومد، خیلی با ملاحظه بود و این خیلی برام جالب بود. خیلی کم دیده بودم به ندرت!... صبح زود و نزدیک طلوع آفتاب هست و خورشید بدجور میتابه و نورش اذیت می‌کنه، دیروز عینک آفتابیم درآوردم پوشیدم! امروز، راننده آفتاب گیر!؟ صندلی شاگرد آورد پایین که آفتاب نخوره بهم. صندلی عقب نشسته بودم ولی جلو آفتاب تا حد زیادی می‌گرفت. جایی که پیاده میشم نشونه خاصی نداره که دقیق باشه. بیشتر مواقع به خاطر سرعت ماشین جلوتر از مقصد پیاده میشم و یه مسیری رو پیاده برمی‌گردم البته زیاد نیست و مشکلی هم ندارم ولی خب امروز راننده حواسش بود و وقتی نزدیک مقصد شدیم، سمت راست حرکت کرد و سرعتش کم کرد که وقتی مقصد دیدم بتونه به موقع نگه داره:)... هیچ حرف و توضیحی هم در کار نبود. ولی خب کاملا مشخص بود که دیروز حواسش جمع بوده و امروز اینطور رفتار کرد:). شاید به نظر کار کوچیکی باشه ولی خیلی حس خوبی داشت اینقدر با ملاحظه بودنش.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

از گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دست

از تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباش....

 

ای که گویی دست بر دل نِه مکن بیطاقتی

می نهادم دست بر دل، گر دلی می داشتم..

 

عشق ما را پی کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغول تماشا نشویم....

«صائب تبریزی»

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۳ ، ۰۰:۲۶
سین ^_^

 بازگشایی نمادین مدرسه بود دیروز رفتیم مدرسه. صبح زود بیدار شدن و تو مسیر بودن و صدای موسیقی! حس خوبی بود. البته تا جایی که خواننده هنوز شروع نکرده بود به خوندن!!:).

 امسال همکار جدید داریم. قبل از من دو تا خواهر بودن که ریاضی درس میدادن مدرسه ای که الان هستم. یکیشون الان سرگروه آموزشی هست. ولی یه مدرسه دیگه است. خواهرش تا حالا ندیدم، از اونجایی که خواهر بزرگه دوست داشتنیه، دوست دارم خواهر کوچیکه رو هم ببینم!:). قبلا انتقالی بود مرکز استان ولی خودش خواسته برگرده. اینطور که معلومه نخواسته از ساعت های ریاضی برداره:)... در خوبی شون شکی نیست. و برای من احترام قائل شده به خاطر چند سالی که اینجا بودم. البته شاید یه کوچولو به خاطر قضیه امر خیر هم بوده*!:)... قراره صحبت کنم باهاشون و اگه مایل بودن از ساعت های ریاضی هر کدوم خواستن بردارن. یه مسئله ای که هست اینه دوست دارم حتی اگه با کلاسی ریاضی نداشته باشم، حداقل یه درس دیگه باشه تا با هر ۶ تا پایه، کلاس داشته باشم. شاید برا دانش آموزا هم سخت باشه که باشم تو مدرسه و معلمشون نباشم، غیر منتظره است. البته عادت میکنن. ایشون هم فک کنم هم مهربون باشن هم مدرس خوبی. به خاطر خواهر بزرگه میگم:). برا خودم سخته. مخصوصا نهمی ها و دوازدهمی ها. یه چالش دیگه هم درس های غیر مرتبط امسال هست ببینم چیا باید درس بدم!:)))... به مدیر پیشنهاد دادم هنر چهار تا پایه از هفتم تا دهم رو بهم بدن هر سال تا چیزایی که بلدم در طی این چهار سال بهشون یاد بدم. این چند سال شده که درس هنر داشته باشم ولی پیوسته نه. به درس تاریخ دبیرستان هم فک کردم:/... اگه بخوام با خانم پ جابجا کنم احتمالش هست. از تاریخ خوشم میاد. ولی جغرافیا و جامعه شناسی و اقتصاد اصلا:/... 

* امر خیر برمیگرده به سال های اول تدریسم، خواهر بزرگه پیشنهاد داد، اون موقع نمی‌دونستم برا کی میخواد. گفتم نه و دلیلی که داشتم بهش گفتم. معمولا به بقیه فقط میگم شرایط ازدواج ندارم. دو سال پیش که با همکارا رفته بودیم باغ دوباره همکارم مطرح کرد قضیه رو و فهمیدم برا داداشش بوده:)... پارسال که رفتیم جلسه هم متوجه شدم داداشش هنوز ازدواج نکرده. البته نمی‌دونم برداشتم درست بوده یا نه!:)... از خواستگارایی بود که وقتی جواب رد میدادم ناراحت شدم:)... مخصوصا دفعه دوم. داداشش ندیدم فک کنم البته! شاید هم دیدم و نشناختم:/... به نظرم قسمت مهمه نه اینکه منکر اختیار و تصمیم گیری خودمون باشم. خوبه که آدم بتونه با کسی زندگی کنه که این مدلی نباشه که بتونه باهات زندگی کنه، بلکه این مدلی باشه که نتونه بدون تو زندگی کنه:))))(نیازمند توضیحات بیشتره ولی پست طولانی شد:)

+ شاید از این به بعد بیشتر نوشتم. هر روز یا دو سه روزی یه پست. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۶
سین ^_^

در زمین مردمان خانه مکن

کار خود کن کار بیگانه مکن

 

کیست بیگانه؟ تن خاکی تو

کز برای اوست غمناکی تو

 

تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی

جوهر خود را نبینی فربهی

«مولوی»

داستانش اینه که یه آدمی میاد کلی وقت و هزینه می‌ذاره و تو یه زمین خونه میسازه؛ وقتی تموم میشه و میخواد ازش استفاده کنه میفهمه تو زمین یه نفر دیگه خونه ساخته!:/

+ هم و غم مون نشه این تن خاکی...

+ این شعر و داستانش هم تو کتاب شهید مطهری خوندم و هم از زبون دکتر دینانی تو برنامه معرفت شنیدم و این همزمانی ها رو دوست میدارم:)

+ شب بیداری ها شروع شد دوباره:/

+ شب دوست داشتنیه ولی این مدلی که موقع سحر بیدار باشی و بین الطلوعین هم ببینی و برکت زمان رو حس کنی وقتی هنوز ظهر نشده و کلی کار انجام دادی ... ان شاءالله دوباره بتونم این مدلی زندگی کنم:)

+ چه خوب بود اگه میشد فکر هامون بشه ضبط کرد و بعدش تبدیل به متن. مثل تایپ صوتی ولی مستقیم از ذهن به متن!:))))... مثل تصعید و میعان شد!:)))!

+ خواب دیدم دو تا ماه تو آسمونه!:)... اولین بار بود و به شدت متعجب تو خواب و ذوق زده و میخواستم ازش عکس بگیرم:)... وقتی تعبیرش خوندم!!!... البته تعبیرها!... باز هم دست مریزاد به ناخودآگاه!!!!.... شاید این خواب ادغام تفکرات شبانه باشه... مثلا شعر بالایی که حکایت جسم و روح و اینجا و اونجاست... تصمیم مهمی که ده ساله گرفتم و پاش موندم ولی گاهی پیش میاد دوباره انگار بین دوراهی قرار گرفتم ولی باز همون تصمیم!:) و...

+ ساغی برای امتحان ریاضی نیومد! مثل اینکه حالش خوب نبوده...

+ توصیه شده به خوندن روزی ۵۰ آیه قرآن:)... تقریبا چهار ماه، میشه قرآن رو ختم کرد. محدوده هر روز نوشتم جدولی. هم عکسش میذارم هم فایلش اگر مایل بودین میتونید استفاده کنید. 

صفحه ۱

صفحه ۲

دریافت (پی دی اف)

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۳ ، ۰۴:۰۹
سین ^_^