تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

وقتی یه اتفاق ناگهانی رخ میده و براش آماده نیستیم ممکنه عکس العمل خوب و منطقی هم در مقابلش نداشته باشیم ولی وقتی قبلا خودمون تجربه اش کردیم یا خودمون تو موقعیت تصور کردیم میتونیم تصمیم های بهتری بگیریم و راحت تر باهاش کنار بیایم . 

یکی از دلایلی که یه کتاب برام دوست داشتنی میشه اینه که باعث میشه خودم تو موقعیت های مختلف بذارم و بهش فکر کنم.

کتاب سیر عشق از آلن دو باتن هم برام خاص بود از این لحاظ که میپردازه به مسائل بعد از ازدواج و هم جملات قشنگی داره که چند بار بخونی و بهش فکر کنی و لذت ببری البته برام یه سری آگاهی به دنبال داشت که آزار دهنده بود!...

 

 

جمله هایی از کتاب:

«اینکه معشوق را تمام و کمال بدانیم تنها نشان می دهد که نتوانسته ایم او را بشناسیم. تنها زمانی می‌توانیم ادعا کنیم به تدریج در حال شناخت یک نفر هستیم که آن شخص سخت ما را مأیوس کرده باشد.»

«به جای اندیشه موهوم مکمل تام یکدیگر بودن، این توانایی تحمل تفاوت هاست که نشانه حقیقی شخص درست و مناسب است. مکمل یکدیگر بودن دستاورد عشق است؛ نباید به عنوان پیش شرط آن در نظر گرفته شود.»

«افراد کمی در این دنیا هستند که واقعا همیشه بدجنس باشند؛ آن هایی که ما را می‌رنجانند، خودشان نیز در عذاب اند...»

«... ما عادت کرده ایم دیگران را دوست بداریم در عوض کاری که بتوانند برایمان انجام دهند... اما نوزادان دقیقا هیچ کاری از دستشان بر نمی آید... آن ها به ما می آموزند که بخشنده باشیم بدون انتظار دریافت چیزی در عوض، تنها به این خاطر که کسی شدیداً نیازمند کمک است و ما در موقعیتی هستیم که می توانیم کمک کننده باشیم...»

«ناتوانی محض او_ نوزاد_ حیرت انگیز است...»

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۳۲
سین ^_^

بعد از دو سه روز خوابم به حالت معمولی برگشت ...خداروشکر:)

بعضی مسائل هست که تنها با گذر زمان حل میشه بعد از چند لحظه یا چند سال و هر چقدر هم خودت به آب و آتیش  بزنی فایده نداره و ممکنه اوضاع سخت تر هم بشه.

بعضی اوقات واکنشمون در لحظه حادثه:) تعیین کننده ی حالمون بعد از حادثه است.

دو تا اتفاقی که افتاد ....( مربوط به دو سال اخیر)

یکی رفتار غیر منطقی همراه با بی احترامی فروشنده مغازه ای بود که بعد از چند بار خرید ازش برامون یه آدم خوش برخورد و منصف جلوه کرده بود. رفتارش و حرفاش اینقدر غیر منتظره بود که تو شک بودم و نتونستم حرفایی که باید رو بزنم؛ عمیقأ و به شدت از رفتارش ناراحت شدم. ولی با خودم حرف زدم با خدا حرف زدم که نتیجه این کارش از دست دادن مشتری هاشه و به ضرر خودش و براش دعا کردم تا دلم باهاش صاف بشه ولی ناراحتیم ادامه داشت طوری که رو جسمم اثر گذاشت... مشکل گوارشی داشتم همیشه از بچگی ولی علائم جدید و نگران کننده ای رو شاهد بودم و فکر کردم مشکل جدی پیدا کردم ولی بعد از چند روز که فکرم آروم تر شد و داشتم فراموش میکردم چیشده به حالت عادی برگشتم و علائم هم ازبین رفت.

دومی زمان انتخابات بود و رفتیم رای بدیم و دو نفری که برا بررسی شناسنامه گذاشته بودن که تشخیص بدن متعلق به رای دهنده هست یا نه با اطمینان گفتن شناسنامه خودت نیست اولش جدی نگرفتم و ماسک آوردم پایین که صورتم ببینن و ... حرفشون این بود که شبیه عکست نیستی!!!!  و سنت کمتر از عکس و سنی که تو شناسنامه هست نشون میده و حتی گفته بودن که به سن رأی نرسیدی!!!!!!!!!!!! ( جمله آخر بعدا خواهرم بهم گفت و خودم نشنیده بودم.عکس متعلق به ۱۶ سالگیمه و هنوز رو شناسنامه ام هست و هنوزم ازش استفاده میکنم) هیچ وقت پیش نیومده بود که بگن عکس خودت نیست...

یه سری توضیحات دادم و شغلم گفتم و گفتم با یه تماس میشه حلش کرد و... فایده نداشت و وقتی دیدم حرفام فایده نداره و طرف داشت عکسم از شناسنامه جدا میکرد به شددددت عصبانی شدم و داد و فریاد و بعد از کلی جر و بحث و دیدن مدیر دوران مدرسه که اونجا بود و تاییدش،  مسئول حراستشون:) اومد و یه نگاه به عکس و یه نگاه به من انداخت و گفت خودشه و تمام:) و نیازی به تأیید کسی هم نیست...

نهایتا چهار پنج سال کوچیک تر به نظر بیام و بیشترش کاملا غیر منطقیه، و از چشمام فورا میشد فهمید که عکس خودمه چیزی که حراست هم بهشون گفت... 

تو کل زندگیم تا جاییکه یادمه دو سه بار به این شدت عصبانی شدم ولی بر خلاف اتفاق قبلی بعدش نهایتا یه روز ذهنم درگیر کرده باشه و حالم روبراه شد. به خاطر اینکه حرفام زدم بهشون و سکوت نکردم...

ولی تو دلم مونده که اینا رو بهشون نگفتم 😅 که شما رو کی و از کجا پیدا کرده گذاشته پشت میز یا وقتی هیچ چی حالیتون نیست بیجا میکنید مسئولیت قبول میکنید😁

+ بعضی از مسائل زندگی رو فقط باید بپذیریم و باهاشون کنار بیایم چون حل شدنی نیستن یا زمان خیلی خیلی طولانی نیازه که حل بشن اونم شااااید.:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۱۷
سین ^_^

بعد از اتفاقی که افتاد خوابم عمیق نمیشه و همش در حال خواب دیدنم مثل زمانایی که استرس داشتم: سال اول تدریس یا شب امتحان آنالیز...

زمان لازمه یادم بره لحظه ای که با چشمای ترسیده سرش خورد به دیوار...

خداروشکر به خیر گذشت.... خداروشکر خداروشکر خداروشکر...:)

یه حالی دارم که توصیفش سخته:))) میشه گفت دوران نقاهت میگذرونم:) نه حالم بده بده نه به حالت عادی برگشتم...

ذهنم درگیره:) نکنه چشمش زده باشم... حواسم باشه زیاد بهش نگاه نکنم:( زیاد نرم دورو برش:( کم پیشش باشم:( باید فاصله بگیرم ازش...!!؟

.

.

.

بهش سلام کردم جواب نداد:/ 

بعد از یه چند جمله ای که رد و بدل شد، گفت شما خانم....هستید فک کردم دانش آموزی! :) 

همکار جدیدمون یه آقای بالای ۵۰ سال:)

اگه دانش آموز بودم هم باید جواب سلام میداد! ولی فک کنم چون با ماسک بودم و معمولا هم آروم حرف میزنم احتمالا نشنیده، این حرفی هم که زد با طعنه نبود:) مثل بعضیا:) و اینکه منم جنبه مثبت در نظر گرفتم و لبخند زدم و خوشحال از اینکه هنوز جوون تر به نظر میام:)))

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۲۹
سین ^_^