دیدن طبیعت و و جوونه های درختا با اون رنگ سبز تازه و شاداب... و چند کیلومتر جلوتر درختایی که هنوز خشک بودن... غرق شدم در اندیشه ها:) ...بعد هر زمستونی، بهار میاد... هم میشه با فکر اینکه همیشه زمستونه یخ زد و مرد... هم میشه با امید اومدن بهار، سرما رو تحمل کرد... میدونم بهار بالاخره میاد، دارم سعی میکنم یخ نزنم... 

 طبیعت زندگی همینه همه فصل داره... که اگه نداشت قدر هیچ فصلی رو نمیدونستیم... دارم خودم میبینم تو فصل سرما...گاهی آب یخی هم چاشنیشه:)... اما بخاری دارم... پتو و... بعضی ها هم هستن که نه پتو دارن و نه بخاری... بعضیا نمیدونن قراره بهار بشه ... من میدونم پس چرا گاهی سرما غلبه می‌کنه که دلم میخواد تسلیمش بشم!...و بخوابم...

بخشی از حکمت ۴۰۰ نهج‌البلاغه: ...نظر به سبزه، غم و اندوه را می‌زداید.

حس مشترکی هست بین دیدن زنده شدن درختا و همینطور دیدن نوزاد:)... یه شادابی همراه با تفکره... یه حس ِشیرینِ عمیق یا اصیل!:))... اینجاست که هم واژه کم میاره هم بیانِ حس، نیازمند قلمِ توانمنده که ندارم:(