تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

وقتی نیچه گریست

 

یک سوم اول کتاب برام جذاب نبود، انگیزه ای برا خوندن کتاب نداشتم، ولی به خاطر نویسنده ادامه دادم و منتظر اوج داستان و تغییر روند بودم که این انتظار برآورده شد و تا انتهای کتاب پشت سر هم و تو دو سه روز خوندم. خلاقیت نویسنده در ارتباط دادن شخصیت ها و حوادث بسیار جالب و هیجان انگیزه... دو بار باعث حیرتم شد ولی نمیشه گفتش چون لو می‌ره و جذابیتش از دست میده:)... داستان، حول دو شخصیت اصلی «برویر و نیچه» میگذره و سری به فروید هم میزنه:)

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()

عباراتی از کتاب:

ازآنجا که هیچ انسانی عاری از دلهره و اضطراب نیست، پس هیچ‌کس نمی‌تواند از رنجِ برهم خوردن دوستی‌ها یا درد حاصل از انزوا و تنهایی بگریزد. 

 

همچنان اصرار داشت اگر تنها بماند حالش بهتر می‌شود. با همان رفتار مؤدبانه‌اش به من فهماند باید سرم به کار خودم باشد. از آن آدم‌هایی است که در سکوت رنج می‌کشند، یا شاید چیزی را پنهان می‌کنند.

 

معمولاً خداحافظی با الفاظی همراه است که تداوم این رویداد را انکار می‌کند. مردم می‌گویند: «به امید دیدار!» فوراً برای دیدار مجدد برنامه‌ریزی می‌کنند و حتی سریع‌تر از آن، تصمیم‌شان را فراموش می‌کنند؛ اما من از آن آدم‌ها نیستم، بلکه حقیقت را ترجیح می‌دهم و حقیقت آن است که به احتمال زیاد ما دوباره یکدیگر را ملاقات نخواهیم کرد.

 

«به‌هیچ‌وجه! این اعتراف فقط به خاطر خود تو است نه او. به نظر من اگر واقعاً می‌خواهی به او کمک کنی، باید با این دروغ زندگی کنی.»

 

 با کنایه گفت بیش از آنچه باید، در زندگی با بحران مواجه بوده و در بیست‌سالگی، به‌اندازه انسانی چهل‌ساله تجربه داشته است! 

 

«...از تو خواستم از فاصله دور به تماشای خودت بپردازی. وقتی از دور به تماشای مشکلات بنشینی، از شدت آنها کاسته می‌شود. اگر به‌اندازه کافی اوج بگیریم، به ارتفاعی می‌رسیم که مصیبت‌ها دیگر غم‌انگیز و جانکاه به نظر نمی‌رسند.»

 

هرکس تو را بشناسد، می‌داند چه استعدادهای منحصربه‌فردی داری! کار تو سخت‌تر است؛ هرچه موهبت بیشتری داشته باشی، ناتوانی در شکوفا ساختن آنها نابخشودنی‌تر خواهد بود.

 

«بله، حواسم بود چطور به او خیره شده بودی! دیدن دستپاچگی ماتیلده خیلی جالب بود. نگاه‌تان مثل روزهای اول آشنایی بود. شاید بسیار ساده باشد؛ حالا قدر او را می‌دانی؛ چون فهمیدی از دست دادنش چقدر می‌تواند دردناک باشد.»

 

آیا باید زودتر به تو می‌گفتم؟ در این صورت، می‌رفتی و پشت سرت را هم نگاه نمی‌کردی!

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()

+دوست داشتم علت یادداشت جمله های کتاب بنویسم ولی...

+ پست های بعضی دوستان که میخوندم میخواستم بنویسم و نظرم بگم ولی...

+ یادداشت گوشیم داره میگه چیزهایی هست که در موردشون بنویسی ولی...

+ از حس و حالم بنویسم ولی...

حوصله شرح قصه نیست:)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۰
سین ^_^

دست بردار ازین هیکلِ غم

که ز ویرانیِ خویش است آباد.

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.

دست بردار، ز تو در عجبم

به دَرِ بسته چه می کوبی سر.

نیست، می دانی، در خانه کسی

سر فرومی کوبی باز به در.

زنده، این گونه به غم

خفته ام در تابوت.

حرف ها دارم در دل

می گزم لب به سکوت.

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هر نفسی فریاد است.

به نظر هر شب و روزم سالی ست

گرچه خود عمر به چشمم باد است.

رانده اَندَم همه از درگهِ خویش.

پای پُرآبله، لب پُرافسوس

می کشم پای بر این جاده ی پرت

می زنم گام بر این راهِ عبوس.

پای پُرآبله دل پُراندوه

از رهی می گذرم سر در خویش

می خزد هیکلِ من از دنبال

می دود سایه ی من پیشاپیش.

می روم با رهِ خود

سر فرو، چهره به هم.

با

کس ام کاری نیست

-----------------------------------------------

من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند

قصه ی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟

لابد باید

که هیچ گویم، ورنه

هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!

++++++++++++++++++++

دیدار واپسین

باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک

آوازِ در، به نعره یِ توفان، شود هلاک

بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک

بیهوده می زنی به در، انگشتِ دردناک.

دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:

این در به صبر کوفتن، از دردِ بی کسی ست.

دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست:

چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکی ست.

افسوس بر تو باد و به من باد! ازآن که، درد

بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.

ای بی مریض دارو! زان زخم خورده مَرد

یک لکه دود مانده و یک پاره سنگِ سرد!

******************

زین روی در ببسته به خود رفته ام فرو

در انتظارِ صبح.

فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو

دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.

اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته ام

بنشسته ام خموش.

وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته ام

پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.

***************

شاید سحر گذشته و من مانده بی خیال

*************

برایِ زیستن دو قلب لازم است

قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست اش بدارند

قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد

قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید

قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می خواهم

تا انسان را درکنارِ خود حس کنم.

************

هنگامی که خاطره ات را می بوسم در می یابم دیری ست که مرده ام

چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطره ی تو سردتر می یابم.

از پیشانیِ خاطره ی تو

ای یار!

ای شاخه ی جدا مانده ی من!

 

+ کتاب برگزیده اشعار شاملو رو شروع کردم به خوندن ولی تا یک سومش خوندم فقط و گذاشتمش کنار!... مثل آثار چند تا نویسنده دیگه وقتی میخوندم نا امیدی رو حس میکردم پس به خوندنش ادامه ندادم!... بیش از پیش بهم ثابت شد که چرا آثار نادر ابراهیمی رو دوست دارم!:)... وقتی میخونی کتاب هاش رو سرشار میشی از حس های مثبت.

+ میدونستم دیر خوابم می‌بره! برا همین کتاب شب صورتی رو شروع کردم به خوندن... صد صفحه اش خوندم و همچنان خوابم نمیاد و فردا هم باید برم مدرسه:/... دوست دارم بیدار بمونم و همه ی کتاب بخونم! تا الان با جمله های به ظاهر ساده کتاب چند بار آب دیده روان شده!:)))... چون این جمله ها رو زندگی کردم!

+ دیشب و امشب که رفتم تو حیاط لباسام رو بردارم، تا جاییکه سرما اجازه میداد سرم به آسمون گرفتم و ماه و ستاره ها رو دیدم! بیشتر و قشنگ تر از آسمون خونه خودمون!... و تا دلت بخواد وقتی نفس میکشیدی بخار میومد بیرون:))... و امشب جای خالیش رو حس کردم...!یکی که تو سرما باهات ستاره ها رو تماشا کنه!...و دلتنگی که انگار قرار نیست تموم بشه...! 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۲ ، ۰۱:۰۴
سین ^_^

لیمو ترش خیلی دوست دارم!... تو حیاط خونه مون درخت میوه داریم، لیمو ترش نداریم، خونه همسایه لیموترش داره از این لیمو زرد بزرگا... از حیاط ما هم میشه دیدشون:/... انگار نمیچیننشون!... سال گذشته فک کنم یه جا همه رو چیده بودن چون یه پلاستیک بزرگ برامون آوردن... به مامان گفتم نقشه دارم!!:)) وقتی تو حیاطی صدات میزنم مامان لیمو ترش نداریم؟ بعد جواب میدی نه نداریم:))) تا بشنون و برامون لیمو بیارن:))) یا اینکه مثلا تو حیاطیم و داریم حرف می‌زنیم میگم به به چقدر لیمو ترش خوشمزه است. چند روز پیش خیلی لیمو ترش دلم میخواست، نمی‌دونم چقدر بعدش، روز بعدش یا دو روز یا... برا همکار(هم سرویسی) خواهرم لیموترش آورده بودن دانش آموزاش، به خواهرم اینا هم تعارف کرده بود و خواهرم یه دونه برداشته بود برا من:)... اینطوری بود که ما به لیموترش رسیدیم:)...

چیزی که به ذهنم رسید این بود... ببین لیمو از کجا به دستت رسید... خدا داره بهت نشون میده باور داشته باش همه چی دست خودشه..‌. ایمان داشته باش... بیشتر از گذشته... از جایی که فکر نمیکنی بهت میرسه... 

 فکر میکنم این زیادی منطقی بودنم خوب نیست!

 

+ بعضیا پایان زندگیشون میشه آغاز زندگی(واقعی) شاید هزاران نفر!... مگه میشه به این نوع پایان غبطه نخورد؟!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۲ ، ۱۷:۵۵
سین ^_^