تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

اگر کمی عمیق‌تر بنگریم

خواهیم یافت که همه مثل هم هستیم؛

همه دردمندیم،

همه دیوانه، هرازگاهی عاقل،

گاهی انسان، بیشتر مواقع حیوان.

ما همه بشری هستیم معمولی

با ویژگی‌های منحصر به فرد خودمان.

لازم نیست بخواهیم برای پیشروی در جادّه‌ای

هرکه را سرِ راه دیدیم منحرف بکنیم.

و نگوئیم قضاوت نکنیم که کارِ بشر قضاوت کردن است.

حداقل سعی داشته باشیم، بجنگیم با نفس خویش،

و درک کنیم هرآنچه مابقی انجام می‌دهند.

بد نیست روزی خودمان را جای دیگران بگذاریم،

تا بفهمیم طعم اشک از نگاه آن‌ها چگونه است.

«ماه غمناک نوشته مرتضی غلام نژاد دوانی»

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

برای اینکه این قسمت مفهوم تر باشه بهتره اول این پست بخونید:)

این چند روز قصد داشتم برم مدارک بیمه رو ببرم تحویل بدم. یه روز که بیدار شدم به سختی:) دختر خواهرم جلو کمد لباسی خواب بود و نشد برم، روزای بعدش هم بیدار نمی‌شدم!:))) تا امروز که ساعت ده و خورده ای بیدار شدم و زود آماده شدم و رفتم. معلم فیزیک کلاس سوم دبیرستانم دیدم، شناختم!:) اسم و فامیلم یادش بود. کلی حرف زدیم. میدونست چی قبول شدم و چی درس میدم ولی نمی‌دونست محل کارم کجاست و چند سال سابقه دارم. کلی ازم تعریف کرد طوری که تحمل وزن هندونه ها رو نداشتم!:))) گفت یادته امتحان نهایی فیزیک بیست شدی؟ گفتم آره! ( باید میگفتم یادتونه جایزه ام ندادین؟!:))))...می‌گفت هیچ وقت یادم نمیره!:) ازم پرسید کلاس خصوصی میرفتی؟ گفتم نه:)( خودش معلم خوبی بود:)... گفت تو نابغه بودی!:)(دیگه میخواست خیلی ازم تعریف کنه وگرنه اگه نابغه بودم که الان اینجا نبودم😁😅، اسمم پشت جلد کتاب ها بود:)... از دخترش پرسیدم. گفت همونطور خوشگله ولی اهل درس نیست. ازم پرسید ازدواج کردم یا نه:)، نگاه انگشترم میکرد، گفتم نه:). ابراز خوشحالی کرد از دیدنم چند بار. منم خیلی خوشحال شدم واقعا فکر نمی‌کردم بعد این همه سال(بیشتر از ده سال) هنوز منو یادش باشه، فقط یه سال معلمم بود. و تازه این همه تحویلم گرفت. درسته هندونه ها زیاد بود ولی خوشحال شدم از اینکه ازم راضی بوده. قبل رفتن، این چند روز یه حسی بهم می‌گفت قراره یه نفر ببینم!:) البته از این حس ها زیاد دارم. فکر کنم حس ششمم داره خودش نشون میده!:))..‌. فقط چند ثانیه یا دقیقه کافی بود که همدیگرو نبینیم!:) ولی وقتی قرار باشه ملاقاتی صورت بگیره همه چی دست به دست هم میده تا اتفاق بیفته.

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

💚روزی تو خواهی آمد 

از کوچه‌های باران 

تا از دلم بشویی 

 غم های روزگاران💚

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۵۳
سین ^_^

«آن باده که فارغ کند از هوش مجوی

آنرا که کند ساده فراموش مجوی

آنگاه که رخنه کند عشقی به دلت

آنرا که کند درد دلت گوش مجوی»

 

«بغضیست که بگرفته سر راه گلویم

دردِ دلِ خود را نتوانم که بگویم

حالا که سکوتم شده آیینه‌ی قلبم

آهی بکشم تا شکند صبرِ سبویم»

 

«درد و رنج عاشقی خوش‌تر ز فارغ شدن است»

 

«در لحظه‌ی دیدار تو دردم به سرآید»

 

«دل خوش شده‌ام به دیدن و شوق وصالت»

 

گزیده هایی از «جام جنون» نوشته بابک محمدی

|°|•|°|•|°|•|°|•|°|•|°|•|°|•|°|•|°|•|°|•|°|•|°|•|°|•|°|•|

 

🖤صل الله علیک یا ابا عبدالله الحسین❤️

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۳۹
سین ^_^

 + تو پاداش کارای خوبی هستی که تا الان انجام دادم.

.

.

.

هر وقت که داشتم می شکستم، تو همیشه جلو اومدی و تیکه هام رو جمع کردی.

 یه چیزی بهت بگم؟

فکر میکنم که یه دختری مثل من هیچ وقت نمیتونسته تحت تأثیر ثروت یا عشق بی حد و مرز یه مرد قرار بگیره.

یه دختری مثل من فقط به احترام و اعتماد یه مرد نیاز داشته.

************************************

+دارم فک میکنم من که تا الان کار خوبی انجام ندادم چی؟! پس نباید منتظر همچین آدمی هم باشم😅

+ مامان بعد از مدت ها حنا گذاشته بود رو موهاش(به خاطر اگزما نمیتونه رنگ بذاره). قصد داشت وسمه هم بذاره. وقتی با آب مخلوطش کرد دید وسمه نیست! حنا بود... دیدم فرصت خوبیه و مامان کل موهام رو حنا گذاشت. البته از بوی حنا خیلی بدم میاد:/. نزدیک سه ساعت گذاشتمش بمونه، یه کم رنگ گرفت. مثل اینکه خاصیت درمانی داره!:)... شستنش خیلی سخت بود، بوش هم نرفته هنوز:/... 

+ به خاطر گرونی و نبودن تنوع تو شهر خودمون معمولا از باسلام خرید میکنیم... تو بازار گردی باسلام کفش دخترونه دیدم از همونا که قبلا میپوشیدم و رفتم همین عبارت سرچ کردم و چند تا رو انتخاب کردم... یاد قدیما افتادم که وقتی میرفتم کفش بخرم یا انتخاب نمی‌کردم یا وقتی هم انتخاب میکردم، سایزی که میخواستم نداشت یا تموم شده بود:/... و بیشتر اوقات مجبور میشدم یه سایز بزرگ تر بخرم و کفی بذارم. البته الآنم همین اوضاع هست ولی کمتر از گذشته!   

 از غرفه دار، موجودی کفش ها رو پرسیدم، هیچکدوم سایزی که میخواستم نداشتن!!:)...خیلی حیف شد چون بعد از مدت ها کفش های مورد علاقه ام پیدا کرده بودم! و چقدر ذوق داشتم که دوباره میتونم از اینا بپوشم:)... 

***********************************

«انسان دوبار به نادانی می‌رسد

یک‌بار پیش از دانایی و یک‌بار پس از آن؛

و تنها تفاوتِ این دو در پذیرفتن است.»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«آخرین پرنده را هم رها کرده‌ام

اما هنوز غمگینم

 

چیزی

در این قفسِ خالی هست

که آزاد نمی‌شود»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«بر فرورفتگی‌های این سنگ

دست بِکِش

و قرن‌ها

عبور رودخانه را

حس کن

 

سنگ‌ها

سخت عاشق می‌شوند

اما

فراموش نمی‌کنند.»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«دست‌های هم را گرفته بودیم

تو در شب قدم می‌زدی

من

در تاریکی» 

 «برگرفته از پذیرفتن اثر گروس عبدالملکیان»

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۳۳
سین ^_^