تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفی کتاب» ثبت شده است

پدر کردستان

 

پرده اول: 

چند روز پیش با یکی از دوستان، بحث اثرگذاری شد اینکه تا الان چیکار کردیم؟! مفید بودیم؟! ... همیشه بهش فکر میکردم و فکر میکنم به اینکه جایی که الان هستم همون جایی هست که باید!؟ یا نه؟! ... فکر میکنم باید کاری انجام بدم... چرا و برای چه کاری اومدم!:)...و از این دست سوالا... 

 

پرده دوم:

مامان، کتاب هایی که امانت داده بودم به عمه، برام آورد، یه کتاب ناآشنا بین کتابا بود، گفتم اینکه مال من نیست! اشتباهی داده؟! ... بعدش یادم اومد حرفاش و فهمیدم برام فرستاده که بخونم!... همون شب شروع کردم به خوندنش!... چند تا روایت در مورد شهید بروجردی از زبان اطرافیانشون... کوتاه و آموزنده! و قابل تأمل... مثل همیشه دنیایی از حسرت...غبطه خوردن به حالشون ... رسیدم به یه صفحه که یکی از جملاتش رو هایلایت زده بودن!... «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه»!!!! ...تعداد صفحات کتاب زیاد نبود و برام جذاب بود و همون شب کتاب تموم کردم. 

اول کتاب نگاهم خورد به این نوشته:« وقف در گردش»!

و

پرده آخر:

پیام دریافت شد:)

 

یکی از صفحات کتاب.

ای غنچه خوابیده چو نرگس، نگران خیز

از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۲ ، ۰۰:۰۱
سین ^_^

تابستون گذشته دفتر اول(جلد ۱و۲) دن آرام خوندم(حدود ۹۵۰ صفحه)... دفتر دوم(جلد ۳و۴) اوایل مهرماه شروع کردم به خوندن(۱۰۰۰صفحه). یک ماه و نیم خوندنش طول کشید. میخواستم بگم متن روونی داره دیدم نه! شاید خوندن آثار روسی قلق داره... اسامی اشخاص و مکان ها تو این کتاب خیلی زیاد و سخته... طوری که تا بخوای بیای بعضی هاش درست تلفظ کنی شاید چند دقیقه طول بکشه!:))... من که با چشم میخوندم هم اسامی اشخاص و هم مکان ها رو... قسمت هایی از کتاب که به توصیف های طبیعت می‌پرداخت و خیلی ادبیاتی میشد هم با چشم میخوندم و رد میشدم!... وگرنه حالا حالا ها تموم نمیشد. 

موقع خوندن دفتر دوم حسی داشتم شبیه خوندن کتاب دا!... ده سالی فاصله است بین مطالعه این دو کتاب!... وجه مشترک هردو: جنگ بود... و آنچه که اشخاص درگیر جنگ از سر میگذرونن... با خوندن صفحاتی از کتاب به وحشت میفتی از روایت های بی پرده از کشت و کشتار و... به گریه میفتی از فقدان انسانیت!... از ظلم... از بی پناهی انسان ها ... ممکنه چند ساعتی یا چند روزی زندگی به کندی و سختی بگذره... 

این کتاب رو یه کتاب مردونه! میدونم... بیشتر از این که لطافت داشته باشه و روایت کننده عشق باشه... سخت و خشن و روایت کننده جنگه...

فک میکنم شخصیت اصلی این کتاب هیچ وقت فراموش نمیکنم!... به نظرم نویسنده با عمری که گذاشته برای خلق این شخصیت خوب تونسته از پس این کار بر بیاد... از عشق گفته از دوستی ها... خانواده... خیانت ها... جنگ... اولین کشتن!... ازدواج... فرزند..‌. انسانیت... از دست دادن ها... ناامیدی... شجاعت... میل به زندگی...

یه جایی از کتاب شخصیت اصلی بعد از گذروندن چند سال جنگ و کشتن آدمای زیاد وقتی میبینه اسبش به خاطر زخمی که برداشته داره جون میده... اشک از چشمش سرازیر میشه!!...کشته شدن بی پناه، بی دفاع... سخت و تحمل ناپذیره برای کسی که هنوز وجدانی داره و انسانیتش نمرده!

فکر میکنم خوندن این کتاب مثل تجربه خیلی کوچیکی از جنگه! بعد خوندنش همون آدم قبل نیستی دیگه... اینم یه وجه مشترک دیگه با کتاب دا!:)... به این دلیل از خوندنش راضی ام... 

 

عبارت هایی از کتاب دن آرام نوشته میخائیل شولوخوف:

«پیش از آن کشت و کشتار، زندگی اش را چنان هموار راه می‌برد که چابک سواری اسب تربیت شده ای را تو میدان مسابقه ای، و حالا زندگی او را چنان با خودش می برد که اسب گسیخته افسار کف به لب آورده یی سوار ناشی و نیازموده یی را.»

«تو دل اش دردی احساس می‌کرد که رنج اش لذت بخش بود.»

«چه لذت بخش بود تو خانه خود زندگی کردن و محبت چشیدن و محبت چشاندن! اما نه، می بایست به استقبال مرگ رفت... و آنها به استقبال مرگ می روند!»

«دل اش آرام شد، چشم ها را بست، و برای گریز از این جهان پر آشوب و پر غوغا بی هوشی را به مثابه مسکنی پذیرفت و در تاریکی های غلیظ فراموشی شناور شد.»

«تماشای امواج خشم آگینی که به ساحل میخورد و در هم می شکست سخت تماشایی بود. شنیدن هزار گونه آواز آب و به هیچ نیندیشیدن و سعی در نیندیشیدن به هیچ چیزی که دست مایه ی غم باشد سخت دلنشین بود!»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۰۲ ، ۰۹:۰۳
سین ^_^

جین ایر اثر شارلوت برونته در مورد چند دوره از زندگی یه دختر یتیمه. خونه ای که به سرپرستی گرفتنش، مدرسه ( یتیم خونه) و جاییکه به عنوان معلم مشغول به کار میشه و... دوستش داشتم چون به واقعیت زندگی نزدیک بود... 

 

جملات انتخابی از کتاب: 

«آیا خوشحال‌تر نمی‌شدی اگر سعی می‌کردی خشونت او، بدگویی‌ها و بدرفتاری‌های او را فراموش کنی؟ زندگی به نظر من کوتاه‌تر از این است که آن را صرف کینه ورزی یا به خاطر سپردن بدی‌های دیگران کنیم.»

 

«+خدا کجاست؟ خدا چیست؟

- آفرینندهٔ من و توست، و هرگز چیزی که آفریده از بین نمی‌برد. من به قدرت او اعتماد مطلق دارم، و از محبت او کاملاً مطمئن هستم. دقیقه شماری می کنم تا آن لحظه مهم برسد.

 

«+ آیا میتوانی به من طلسمی بدهی تا زیبا شوم؟

- تنها طلسم لازم، چشمان یک عاشق است؛ در چنان چشم هایی شما به حد کافی زیبا هستید.»

 

«آمدنش امید هر روزه ی من بود، و جدایی از او رنج هر روزه ام.»

 

«در خواب دیدم که عاشقی و معشوق بودن

سعادتی ناگفتنی است؛

پس، بی پروا و مشتاق،

آن را مقصد حیات خود گرفتم.»

 

«سرانجام،به سعادتی ناگفتنی رسیده ام.

هم چنان که عاشقم معشوق هم هستم.»

 

«می دانیم که خداوند در همه جا هست اما مسلما حضور او را وقتی بیش تر از همیشه حس می‌کنیم که آثار قدرتش به عالیترین وجهی در جلوی نظرمان نمایان شود؛ در آسمان بی ابر شب که سیارات او هر یک در مدار خود می گردند. عظمت بی نهایت او، قدرت مطلق او و حضور او در همه جا را با وضوح تمام درک می‌کنیم.»

 

«این مصاحبت با آن ها برایم لذت حیات بخشی داشت؛ لذتی بود که از هماهنگی کامل سلیقه ها، تمایلات و اصول نشأت می گرفت.»

 

«معلمی را بسیار خوشایند و برازنده او می‌دانستم و من هم در نظر او شاگرد خوشایند و مناسبی بودم؛ شایستگی من به عنوان یک شاگرد، از شایستگی او به عنوان معلم، کمتر نبود. طبایع ما مثل کام و زبانه با هم سازگار و مکمل یکدیگر بودند، در نتیجه، محبت دو سویه ای از شدیدترین انواع محبت میان ما پدید آمد.»

 

بند آخر منو یاد رابطه خودم و معلم ریاضی دبیرستانم میندازه و همینطور خودم و دانش آموزم:)... آقای میم چند جلسه اول سال، معلم حسابانمون بود و بعدش به دلایلی معلممون تغییر کرد...البته همون سال چند جلسه اضافه با ایشون کلاس برداشتیم. هنوز یادمه اولین بار که تعجب تو چهره اش دیدم:)... یه سوالی پرسید و انتظار نداشت کسی بتونه جواب بده، وقتی به سوالش جواب درست دادم شاید شد اولین برداشت خوب ایشون از من! سال بعدش معلم گسسته و هندسه تحلیلی مون شد:)... معلم های خوب کم نداشتم، اما ایشون فوق العاده بودن در روش تدریس و اخلاق و اداره کلاس. چند سال بعد... تو یه مدرسه رفتم دیدارشون هم به خاطر رفع اشکال درسی و هم اینکه به خاطر تشکر یه یادگاری تقدیمشون کنم. جلو خودم به مدیر مدرسه گفت تو این چند سال تدریسم یکی از بهترین دانش آموزایی بوده که داشتم(اولش گفت با دو سه نفر دیگه:) بعدش دوباره گفت بهترینشون:).و من تعجب کردم و فکر کردم تعارفه:) (الان که معلم شدم میفهمم انتخاب بهترین گاهی می‌تونه سخت باشه:)... یه مدت پیش سرگروه آموزشی منطقه امون که با ‌ایشون گفت و گویی داشته، (آقای میم سرگروه آموزشی محل زندگیم بود) ... بهم گفت خیلییی ازت تعریف کرد و... یکی دو ماه پیش دوستم که انتقالی گرفته شهر خودمون، آقای میم دیده بود و بحثشون رسیده بود به من و بهش گفته بود خانوم سین بهترین دانش آموزی بود که داشتم تو اون بیست سال تدریس:)... خوشحالم از اینکه بهترین معلمم این دید خوب نسبت بهم داره! اما... قسمت دوم بند آخر شرح حال خودم و دانش آموزمه که چند باری در موردش نوشتم. (همون که یکی از نوشته هام در موردش برا تعدادی سوء تفاهم ایجاد کرد:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۲ ، ۲۲:۰۹
سین ^_^