تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معلم و دانش آموز» ثبت شده است

 

 

طبق هوا شناسی ظهر تا عصر قرار بود بارون بیاد! و درست هم بود، حداقل شروعش!:)

از حیاط مدرسه که گذشتیم و تو ماشین نشستیم، تو همین فاصله لباسامون خیس شد. بارون ریز می‌بارید ولی زیاد بوده!:) ... ریز بودنش باعث میشد به نظر نیاد!

یه کم از مسیر که طی شد، یخ های ریز میخورد به شیشه و سرعتش زیاد شد! چند باری سرعت بارش کم و زیاد شد و مخلوط بارون و یخ و برف می‌بارید. برا چند دقیقه همکارمون زد کنار! فیلم همونجا گرفتم. شدت بارش که کم شد حرکت کردیم و هر چقدر به مقصد نزدیک تر میشدیم گرم تر میشد و  هوا هم روشن تر و دیگه از برف خبری نبود. وقتی رسیدیم، برف هایی که جمع شده بود جلو ماشین همه آب شد:/... اینم شد اولین رو نمایی برف امسال ما! ... ان شاءالله برف های بیشتری ببینیم:)

+ربع ساعت پایانی زنگ آخر داشتم برا کلاس دهمی ها از کتاب خاطرات سفیر می‌خوندم، به خاطر محتوای کتاب و سوالات دانش آموزا داشتم براشون میگفتم در مورد سنی و شیعه! که حضرت الله(یادتونه؟!:) گفت خانم ما شیعه هستیم یا سنی؟:/... 

+ مطالعات اجتماعی کلاس هشتم رسیدیم به قسمت تاریخ!  برا اینکه براشون راحت تر و جذاب تر! بشه از قبل بعثت براشون تعریف کردم مثل داستان! تا جاییکه بلد بودم! هفته گذشته داشتم میگفتم حدود پنجاه سال بعد فوت پیامبر، مسلمون ها! نوه پیامبر کشتن! براشون خلاصه نویسی کرده بودم و اسم امام حسین علیه السلام رو میدیدن! متوجه شدم بعد این جمله قیافه هاشون علامت سؤاله! و بعد از پرس و جو فهمیدم حتی نمیدونن حضرت فاطمه سلام الله علیها دختر پیامبر صل الله علیه و آله هست:/ :( :|...

+ با موضوع اخیر یاد سال های اول تدریسم افتادم! یادمه بعد از یکی دو سال متوجه شدم  وقتی میخوام رابطه فیثاغورس درس بدم باید اول مطمئن بشم که مثلث قائم الزاویه رو میشناسن یا نه!:)... 

+ بعضی چیزا رو فک میکنیم دونستنشون بدیهیه! تو زندگی هم گاهی این پیش فرض ها باعث مشکلات یا اختلافات میشن!:)

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۳ ، ۲۳:۰۹
سین ^_^

 «...بگذار با هم انتظار را تمرین کنیم

سخت است اما می شود

با هر صدای قدمی سعی کن قلبت بلرزد

نه!اینطور نمی شود

باید قلبت از جا کنده شود

و آرامشت به هم بریزد

و همراهِ نیامدنش

از چشمانت برگ بیفتد

برگ های آبیِ فصل دوری

خلاصه بگویم

نیاید و خلاصه شوی در چند سطر

در چند قرص

در چند کتاب کهنه

که مداوم تو را به زمان بند بزند

تا یادت برود نیست همان که باید باشد

و احساس کنی که باید

رویای دستانش را به گور ببری

و حافظه ات را از خنده های ضجه آورش پاک کنی...»

 

 

«...من به هجوم خاطرات در عصر پاییزی اعتقاد دارم

اما حال که پای پاییز در میان نیست

چرا این گونه غمگینم؟

مگر ماهی در دریا میمیرد؟...»

 

«...سعی کن که عاشقم باشی

تا درک کنی آن چه مرا به سمت تو میبرد

تا تو هم مانند من در این لحظه ی خداحافظی

به تقویم و دیدار دوباره بیندیشی»

 

«دیوانه ام میکند

تداخل رویایی که در آن حضور داری

و واقعیتی که در آن، تو را از دست داده ام»

 

«بارانی که در جیبهایم جاگذاشته ای» نوشته «مسعود رحیمی»

|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|

+ بعد از چند روز بارون از تابستون به زمستون نقل مکان! کردیم. تو حیاط قدم زدم، فکر کردم، به آسمون نگاه کردم... کاری که از دستم برمیاد؛ سبب بهتر شدن حال؛ بشه یا نشه:)

+ فردا از گربه خبری نیست نه؟:/

+ خواهرم از دانش آموزاش برامون میگه:) ... اولین سالی هست تجربه کلاس مختلط داره... پسرا اذیت کن و شیطون هستن ولی مای سیستر میگه ازشون خوشم میاد... چند وقت پیش یکی از پسرا وقتی می‌خواسته ماژیک بده مای سیستر ، زانو زده و با همون ژست تو فیلما!:))) ماژیک تقدیم کرده:)))))

+ خسته ی راه و مشتاق دیدار دانش آموزا:)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۲۲:۲۰
سین ^_^

+ ساعت یه ربع به هفت رسیدم جای همیشگی که همکارا بیان و بریم مدرسه. چند لحظه‌ای گذشت دیدم یه گربه ی مرده وسط خیابونه:(... و از اون لحظه یه دلهره ای داشتم که نکنه ماشین ها از روش رد بشن:/... یکی از همکارا اومد، سعی کردم یه طوری وایسم که گربه رو نبینم ولی به سمت خیابون بودم... در حال صحبت بودیم که یه ماشین با سرعت اومد و از رو گربه رد شد و پخش شدن تکه های گوشت گربه رو دیدم که پرتاب شد و شاید تا جاییکه ما بودیم هم رسید، جیغ نزدم ولی با صدای بلند گفتم وای:(((( و چندقدم فاصله گرفتم ... خیلی حس بدی بود:/ نمیشد گریه کرد! حالم بد بود و نمیتونستم کاری کنم، باید آب می‌خوردم ولی در دسترس نبود، حالت تهوع گرفتم با بغض:/... وقتی رسیدم مدرسه رفتم آب خوردم... از جلو چشمام رد میشد اون صحنه... میدونستم راه حلش کلاس و دانش آموزا هستن:)... همینم شد وقتی میرفتم سر کلاس به ندرت یادآوری میشد ولی زنگ های تفریح بیشتر... تا الان خداروشکر اون صحنه هولناک! داره کمرنگ تر میشه ولی هنوز یادم نرفته.

+ صبح به این فکر میکردم ملت چطوری فیلم ترسناک میبینن:/... چند سال پیش نقد سریال کره ای بازی مرکب نگاه میکردم نتونستم تا آخر ببینم، حالم بد شد. چون چند تا از سکانس ها رو نشون میداد و بعدش توضیح و نقد. یادمه همون موقع دختر داییم که بچه مدرسه ای بود شاید ۱۵ سالش بود، می‌گفت این سریال رو دیده!!:/

+ امروز با ساغی صحبت کردم. یعنی با هم حرف زدیم و تنها کسی بود که قضیه گربه رو بهش گفتم:)... چون در مورد حواس پرتی ها می‌گفت و یه کم ربط داشت.

+ دوشنبه ها مطالعات هشتم دارم و آمادگی دهم. داستان داریم:)... درسمون در مورد دولت بود، یکی از بچه‌های کلاس هشتم گفت خانم من فکر میکردم رهبر و رئیس جمهور یکی هستن!:/...با وجود تکرار و توضیح و پرسش زیاد این درس سختشون هست چون اکثرا ماهواره دارن و شبکه های داخلی و اخبار نمیبینن و کسی هم نبوده بهشون اطلاعات بده. برا همین هنوز یه عده اسم رهبر و رئیس جمهور ترکیب میکنن برا جواب:)))))... یه عکس تو کتاب آمادگی دهم بود ازشون پرسیدم این شخص که جلو وایساده کیه؟ یه عده اصلا تو باغ نبودن یه عده هم اسم امام و رهبر رو قر و قاطی و بدون هیچ پیشوندی! میگفتن و به نظر از هم تشخیصشون نمی‌دن:) ... بهشون گفتم بگید آیت الله خامنه ای بعد یکیشون گفت حضرت الله:)))) البته سهواً!:)... در این لحظات میخندیدم بدون فکر کردن به صحنه ای که صبح شاهدش بودم، به خاطر دانش آموزای دوست داشتنیم که همیشه یه چیزی در آستین دارن که روح و رانمون شاد شه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۳ ، ۲۳:۳۱
سین ^_^