تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۶ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سر کلاس دهم انسانی وقتی داشتم تابع رو درس میدادم... ده دقیقه آخر زنگ رسیدیم به نمایش توصیفی روابط و تشخیص اینکه تابع هستن یا نه... گفتم رابطه ای که مخلوقات رو به خالق نسبت میده یه تابع هست... گفتن چه مثال قشنگی... از چهره و لبخنداشون مشخص بود که کلی ذوق کردن:))... گفتم حالا یه مثال میزنم بخندین حسابی😁... یه مثال جنایی پلیسی هم گفتم براشون... رابطه ای که به هر شخص اثر انگشتش نسبت میده... اکثرا دیگه فیلم دیدن و میدونن برا دستگیری مجرمین:))) از منحصر به فرد بودن اثر انگشت استفاده میشه:)... ازشون پرسیدم: رابطه ای که به هر مرد همسرانش رو نسبت میده تابع هست یا نه؟😅...خندیدند حسابی:)... گفتم ممکنه بیشتر از یکی داشته باشن:))... یکیش گفت تا چهارتا؟ گفتم شاید هم بیشتر:/... یکیشون گفت صیغه:)... ازشون پرسیدم به نظرتون صیغه، ظلم در حق زن هست؟ اکثرا گفتن آره! ... در حد زمان در مورد حقی که میشه با ثبت ازدواج (موقت و دائم) بهش رسید براشون توضیح دادم و یه مقایسه ای نمودم با دوست دختر بودن:/ ... راحت ولت کنن برن بدون هیچ حقی!... آخرش گفتم اینکه از یه قانونی سوء استفاده میشه دلیل بر بد بودن اون قانونه؟ گفتن نه:)

همیشه درسی که می‌خوام تدریس کنم بررسی میکنم و طبق زمان و سطح دانش آموزا و ... برنامه میریزم البته ذهنی، که چی بگم و چطور بگم (کلی) اما بخش زیادی (جزئیات) رو دانش آموزا تعیین میکنن کلاس به کدوم سمت بره و چه مثال هایی زده بشه... مثال هایی که زدم از قبل برنامه ریزی نکرده بودم:) ... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۰۱ ، ۰۶:۰۶
سین ^_^

تعداد دانش آموزای کلاس هفتم زیاده و معمولا موقع امتحان میریم نمازخونه... یکی از دانش آموزا که آخر نشسته بود بلند شد و گفت جونور، جونور... پرسیدم چی دیدی؟ گفت مارمولک:)) گفتم کی نمیترسه؟ یکیشون دستش بلند کرد و با هم رفتیم سر وقت مارمولک:)... خیلی کوچیک بود، بقیه بچه ها هم که اونجا بودن بلند شده بودن و ترسیده میخواستن فرار کنن:)... براش دو تا دستمال کاغذی آوردم و باهاش گرفتش و انداختش بیرون... گفتم خوب که سوسک نبود و از ذهنم گذشت اون موقع خودمم ممکن بود در برم:))))

 

دیروز زنگ آخر با کلاس نهم، هنر داشتم. چند هفته ای میشه از بچه های کلاس های دیگه ازم اجازه میگیرن و میان سر کلاس. یکی از بچه ها شال و کلاه و دستکش سفید پوشیده بود... از نزدیک نگاهش کردم و بهش گفتم خیلی خوشگله:)... دستکش رو خودم یادشون داده بودم و بافته بود... کلاه هم خودم یادشون داده بودم و دوستش براش بافته بود... شال گردنش یکی از اقوامشون بافته بود:)... خیلی حس خوبیه وقتی میبینم چیزایی که بهشون یاد دادم و دارن استفاده میکنن:)... یکیشون پرسید خانم چه رنگی دوست داری؟ قبل از اینکه جواب بدم یکی دیگه گفت سفید و قرمز:) گفتم آره درسته سفید و قرمز... یادته؟:))... از دیشب بارون میاد... از پنجره کلاس بیرون میدیدیم... بارون شد برف😍... هنوز چند دقیقه مونده بود تا تعطیلی... زود تر زنگ زدن شاید به خاطر اینکه برف گیر نشیم:/... از در مدرسه تا رسیدیم به ماشین و سوار شدیم  لباسامون خیلی خیس شد... همون چند قدم خیلی خوب بود البته... دوست داشتم بیشتر برف ببینم ولی نشد:(... هوا اصلا سرد  نبود که برف بیاد، یه غافلگیری بود البته خوشحال کننده:)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۱ ، ۰۷:۲۱
سین ^_^

به خاطر نظر آقا یا خانم شاگرد بنا کنجکاو شدم و دو تا سؤال از دانش آموزام پرسیدم:))... فقط از دو تا کلاس پرسیدم... امروز هم که بازدید داشتیم و فراموش کردم از بقیه هم بپرسم... سرود ملی رو یه عده میگفتن بلدیم بخونیم یه عده هم نه! ... احتمالا به خاطر مجازی بودن مدرسه فراموشش کردن... حداقل سالی یک بار؛ جشن ۲۲ بهمن خونده میشه. یکیشون می‌گفت به خاطر بازی های جام جهانی بلدم بخونم:))... ازشون خواستم صلوات بفرستن ... خودشون در ادامه اش گفتن و عجل فرجهم. ازشون پرسیدم میدونید یعنی چی؟ عده زیادی نمی‌دونستن، دو سه نفر که بلد بودن توضیح دادن... بهشون گفتم چیزی که میگید معنیش بدونید:).

  امروز شیرینی بردم براشون. دلیلش فقط کلاس دوازدهمی ها میدونستن... کلاس هفتمی ها پرسیدن به چه مناسبته؟ ... گفتم مناسبت خاصی نداره... چون دوستتون دارم براتون شیرینی خریدم:)... فکر میکردن قضیه نامزدی و ایناست:)))... حالا بگو نامزدی من چه ربطی به دانش آموز داره که بخوام شیرینی بخرم😁

موقع برگشت از مدرسه، دوباره حرفی زده شد که نتونستم هیچ چی نگم:) و بعدش یکی از همکارا گفت وطن چه سودی بهم رسونده که برام مهم باشه... منم گفتم اگه بحث سود و زیان هست که حرفی نمی‌مونه... سکوت اختیار نموده تا خونه:)... وقتی افق دید اینقدر متفاوته جای بحث نمی‌مونه... چند ساله همین اوضاع رو با همکارا دارم... دفعات زیادی بوده که سردرد گرفتم، ناراحت شدم، عمیقاً به فکر فرورفته و ...

این چند سال اخیر به خاطر همکارام باعث شد یه مورد خیلی مهمی رو متوجه بشم:)... اینکه نمیتونم با آدمی زندگی کنم که هم مسیر نباشیم... غیر ممکنه برام:) و به شدت آزار دهنده... تو یه برهه از زندگیم نزدیک بود شخصی رو انتخاب کنم که دیدگاه های متفاوتی داشتیم ولی عدو شد سبب خیر:)... الان بیشتر متوجه ام که باید بگم خدا رو صد هزاااار مرتبه شکر❤️ که نشد:) 

تنهایی خیلی بهتر از بودن با آدم اشتباهیه:)

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۱ ، ۲۱:۱۹
سین ^_^