- خیلی بده که نمیتونیم به اون دوران برگردیم، چه زمان های خوبی بودن اون موقع ها.
- دنیا پر از آدم هاییه که میترسن پیش قدم شن.
- این یه زندگی بسیار ارزشمند و بسیار غم انگیزه.
بعد از ده سال اومده بود شهرمون و خونمون!... دور و بر ساعت دو و نیم از مدرسه بر میگشتم. همه میخواستن برن خونه عمه ولی من نمیتونستم، به خاطر خستگی... اونم نمیرفت... اینطوری دو نفری تنها میموندیم تو خونه!... به همین دلیل خواهرم خونه موند... داشتم از آشپز خونه میومدم برم اتاقم دوباره، نرفتم...شب شده بود و هنوز برنگشته بودن خونه... سه نفری نشستیم و تلویزیون هم روشن بود... خواهرم گفت برم پرتقال بچینم بیارم... گفتم نه خودم میرم... از حیاط چند تا پرتقال چیدم آوردم... معمولا دور تا دور پرتقال پوست میگیرم بعد از وسط نصف میکنم، اینطوری انگار خوشمزه تر میشه! پرتقال ها ترش بود هنوز... داشت نگام میکرد متوجه شد که معذبم به پرتقال خوردن مشغول شد... چهار پنج نفری اسم بازی میکردیم اینطوری که هر چی اسم بلدی مثلا با حرف سین:) بنویسی... نوشته بود سامان علی و ساسان علی، اصلا هم زیر بار نمیرفت که اینا اسم نیستن... بازی تموم شده بود، رفته بود سرچ کرده بود میگفت بیا ببین اینجا هم نوشته:))) حالا چی نوشته بود؟! یه چی مثل سامانِ علی بخشی:))) و اون میخوندش سامان علیِ بخشی:/... هی اصرار میکرد بیا نگاه کن و منم میدیدم پدرم داره یه طوری نگاش میکنه:))))))... بعد از این همه سال اومده بود گزینه معرفی شده توسط مادرش رو ببینه...
اگر متوجه بشید که نمیتونید پدر یا مادر بشید و یا احتمالش خیلی کمه، عکس العملتون چیه؟:) تا حالا بهش فکر کرده بودین؟
حالا که سوال سخت پرسیدم به نظرم واجبه چند تا مورد خنده آور بگم:)))
بعضی اوقات به تناسب بحثمون(معمولا من و مامان و خواهر) از مامان میپرسم به نظرت به من زن میدن؟ یا میگم همه شرایط زن گرفتن دارم:)) ... یا اینکه با ناراحتی میگم من بابا نمیشم:)))
امروز یکی از دانش آموزای خواهرم گفته خانم میخوام حضرت بشم!:| باید چیکار کنم؟... درسشون در مورد حضرت موسی بوده:)...
سر کلاس هشتم پرسیدن خانم ازدواج کردی؟ گفتم آره ده تا هم بچه دارم😄