تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۰/۲۹
    Two

یه تعدادی از دانش آموزام به خاطر مشکلاتشون یا شاید احساس نزدیکی که باهام دارن بهم پیام میدادن... البته در واتساپ خدابیامرز:/... یکیشون زمان کرونا که مدرسه مجازی بود شروع کرد به پیام دادن و در مورد بیماریش گفت...باور نکردم چون ظاهراً هیچ چی مشخص نبود و هیچ کس هم خبر نداشت و می‌گفت به کسی هم نگو... ولی اسم پزشک هایی که رفته بود، درست می‌گفت... دلم نمیومد بگم باورت ندارم ولی شواهد بر علیه اون بود... از کسی هم نمیشد بپرسم... بالاخره از یه دانش آموز مورد اعتمادم پرس و جو کردم به طور غیر مستقیم و به بعضی رفتارا و حرفاش سر کلاس فکر کردم و یاد بعضی حرف های عجیب غریبش افتادم که بوی دروغ میداد...بالاخره به این نتیجه رسیدم که داره دروغ میگه... عجیب بود ... واقعا چرا باید همچین دروغ بزرگی رو بگه! همینطوریش هم دوستشون داشتم... به خاطر جلب توجه بود یا ...؟!! ... جواب پیاماش ندادم ... منتظر بودم بعد یه مدت بیاد بگه دروغ گفته، دلیلش بگه و معذرت خواهی ولی خبری نشد... امروز باهاش حرف زدم و متوجه شدم دروغ نمیگفته:(!!! برام توضیح داد... یا خودش اغراق کرده در مورد بیماریش یا دکترش اینطوری گفته بوده و ترسیده... بهش گفتم که در موردش چه فکری کردم و معذرت خواهی کردم... اصلا ناراحت نشد و کلی هم ازم تشکر کرد که به فکرش بودم و احوالش جویا شدم:(...اغلب بچه ها بی کینه و صاف و ساده هستن و دوست داشتنی:)

صبح زود باید بیدار بشم ولی خوابم نمیبره از خستگی زیاد و اینکه بعد ازظهر هم خوابیدم:/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۱ ، ۰۰:۲۵
سین ^_^

تا حالا به چشم های اطرافیانتون دقت کردین؟ یه عده غمِ نگاه دارن بعضیا زیادتر بعضیا کمتر... بعضی از دانش آموزام هم دارن... نمی‌دونم چیزیه که از بچگی با آدمه یا به مرور به وجود میاد؟!... به نظرم چشم آدما رو قشنگ تر می‌کنه:)

 

روز اول مدرسه...گفت دلم میخواد بغلش کنم ... گفتم بیا که تا آخر سال همچین فرصتی گیرت نمیاد:))... و بغلش کردم:)

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۱ ، ۱۳:۵۶
سین ^_^

 دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس

زهرِ هجری چشیده‌ام که مَپُرس

گشته‌ام در جهان و آخرِ کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش

می‌رود آبِ دیده‌ام که مپرس

من به گوشِ خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سویِ من لب چه می‌گَزی که مگوی

لبِ لعلی گَزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبهٔ گداییِ خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در رَهِ عشق

به مَقامی رسیده‌ام که مپرس

 

اولین نفری بودی که سفره دلم برات باز کردم... همیشه حواست بهم بوده... وقتی دل شکسته و سرگردون بودم... دعوتم کردی... این توجهت شد مرهم دردم... مهربونیت  خودم دیدم و حس کردم...

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۱ ، ۲۰:۳۳
سین ^_^