تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

دمای تعادل یه مبحثی تو شیمی دبیرستان بود... فقط اسمش یادمه:)) 

اینکه وقتی می‌نویسی تعادل رعایت کنی کار سختیه... 

آسون ترینش!؟ از بدبختیا و درد و رنج گفتنه چه عشقی و فراق و هجران و... چه هر موضوعی از زندگی... هر آدمی به سهم خودش اینا رو داره وقتی دل ما به درد اومده چرا با گفتنش دل مردم هم به درد بیاریم... هر نفر قبلا سهمش دریافت کرده پس ما به بارش چیزی اضافه نکنیم... موافق این نیستم هیچ چی نگیم تا بترکیم:)) ولی کارمون هم نشه تا به تمارض برسه...

یه طرف دیگه گفتن از خوشی ها و نعمت ها و... هست گاهی اغراقی هم در کار نیست ولی ممکنه دلی رو به درد بیاره یا نتیجه اش بشه آهی از سر حسرت... 

برام پیش اومده شاید برای شما هم😁 لحظه ای با دیدن عکس یا نوشته ای دلم چیزی رو خواسته که ندارم و بدترش اینه که شاید هیچ وقت نتونم داشته باشمش!:) خداروشکر نشده حسادت. به گفتن اینکه براش یا براشون نگهش داره و به ما هم ببخشه اگه به صلاحه اکتفا کردیم و رد شدیم.

پس نوشتن و حواست به همه جنبه ها بودن کار آسونی نیست... واقعا سخته به دمای تعادل رسیدن تو دنیای پر زرق و برق گاها پر از پز و ریا و تزویر پروفایل و وضعیت و پست و توئیت و...

یادمه با دوستم داشتیم از مدرسه میومدیم خونه، جمله ای گفت با لحن شاید یه کم اعتراضی در مورد قانونی که تو خونوادشون بود در باب موضوعی... اون موقع اون چیزی که اون ازش دلگیر بود چیزی بود که من نداشتم و خواهانش بودم... چیزی که برا خیلیا داشتنش بدیهیه حتی بهش فکر هم نمیکنن و شاید اصلا نعمت هم به حسابش نیارن... بعضی چیزا هست من ندارم و تو داری و یا بالعکس... برای هر چیزی شکرگزار باشیم و قدر دان چون بعضی چیزا داشتنشون بدیهیه ولی وقتی از دستش میدی داشتن دوبارشون میشه مثل حل حکم های ثابت نشده...

اینا رو نوشتم که اگه خدایی نکرده کارم شد پز یا تمارض این نوشته رو ببینم و خجالت بکشم و متنبه بشم و به راه راست هدایت بشم و ... همین دیگه... حالا شهیدم شدیم خوبه!!😅

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۰۵
سین ^_^

زمانی که فکرم درگیره یا استرس دارم سر یه موضوعی یا ... یکی از کابوس هام اینه که عصر جمعه هست و خودم وسط حیاط دانشگاه میبینم که کیف و وسایلم کنارم گذاشته است و اصلاً اصلا هم نمی‌دونم خوابه و با خودم میگم من که دانشگاهم تموم کرده بودم! چرا اینجام؟ اینجا چیکار میکنم؟!!!! با یه حس وحشتناک که با تمام وجودم لمسش میکنم انگار نه انگار که خوابه... بعدش که بیدار میشم از عمق وجود یه نفس راحت میکشم:)

زمان دانشگاه معمولا سه شنبه ها میرفتم خونه تا جمعه که باید برمیگشتم:(

 

یه شب از خواب پریدم و مامان صدا زدم و بهش گفتم خواب بد دیدم و نتونستم جلو خودم بگیرم و گریه کردم بلند بلند... نمی‌تونستم تعریف کنم چی دیدم ... هر چی بگم نمیشه توصیف چیزی که دیدم... اهل فیلم ترسناک نبوده و نیستم ... ولی فیلم ترسناکی بود که از قاب اومده بود بیرون... جنگ بود با موجودات عجیب و .... حس وحشتی که همه وجودم گرفته بود... بدترین خواب ها خوابایی هست که توش گیر افتادی و نمیدونی خوابه و حسش واقعیه واقعیه... یادمه بعد اون خواب به زندگیم و کارایی که انجام داده بودم فکر کردم... دنبال یه اشتباه بزرگ می‌گشتم که شااااید نتیجه اش شده بود این خواب... نمی‌دونم تونستم پیداش کنم یا نه!:)... اگه اون چیزی باشه که فکر میکنم نمی‌دونم چطور جبرانش کنم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۹:۲۹
سین ^_^

وقتی بچه دبستانی بودم برا اولین بار و آخرین بار!؟ دیدمش... یه پسر بچه که تازه راه افتاده، تپل و بامزه و شیطون ... چند روز مهمون یه خونه بودیم... یعنی فامیل مشترک... بعد از اون اگه دیده باشمش هم نشناختم و یادم نیست... وقتی خبر رسید که یه نفر با چاقو کشته!!!!!! گفتم همونی که اون موقع دیدیمش؟؟ همون؟؟؟؟ بردنش همون جاهایی که مخصوص نوجوونا هست... شاید تا موقعیکه به سن قانونی برسه و ... همین اواخر دوباره خبر رسید که یکی از هم بند هاش رو تو خواب خفه کرده!!!!؟؟؟؟ سؤالایی که تو ذهنم رژه میرفت: از نظر روانی سالمه؟ عاقبتش چی میشه؟ اگه فقط بحث صد سال اینجا بود که ... بحث سر ابدیته... مامان باباش چی میکشن... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۱ ، ۱۳:۴۰
سین ^_^