تشنگی آور به دست...

۲۴۲ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

Lovely love

فارغ از همه مصیبت هاش:/ یه فایده ای که داره اینه که وقتی می‌شینی و فیلم میبینی و طرف داره اشک میریزه یا با نگاهش میخواد بهت بفهمونه، درکش می‌کنی و شاید هم هم پاش اشک بریزی! مثل یه شاگرد خوب برا استاد... درسش رو خوب میفهمی:))

میگه عشق یه طرفه قوی تره حالا استدلالش؟ مثل عشق دو طرفه تقسیم نمیشه همش برای یه نفره:) کی میگه؟ شاهرخ خان😂، تو یکی از فیلما😁

 

سریال مورد علاقه ام براش فرستادم و یه مدت بعد ازش پرسیدم چطور بود؟ بهترین سریالی بود که دیدی مگه نه؟ گفت این چی بود!! همش گریه کردم و یه هفته نتونستم درست غذا بخورم:))) گفته بودم بهش که عالیه اینم شد نتیجه اش😁

 

یه سوال:)... از اون سختا:))

عاشق شدن یا نشدن؟ کدوم ترجیح میدین؟ 

( چه عاشق شده باشید چه نه میتونید به این سوال جواب بدین:)

۲۳ تیر ۰۱ ، ۱۵:۳۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

پفیلا

مامان با اشاره به ته ظرف: یه کم پفیلا مونده نمیخوری؟🙂

من با نگاه به ته ظرف: نه همینو خوردم پف کردم؛ با اشاره به سمت چپ صورتم😢

مامان: عیب نداره با طرف راستت اینو بخور که اونم پف کنه، چاق میشی بد نیست که!!!؟😁😄

من: 😐😅😂🤣

( خواهرم فلفل سیاه ریخته بود تو پفیلا سمت چپ صورتم خیلی کم پف کرد در حدی که خودم حسش میکنم؛ البته حدسم این بوده که به خاطر فلفله شایدم نباشه🤔😅) 

۲۰ تیر ۰۱ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

قطار قطار هو هو

قرار بود یک شبانه روز طول بکشه فقط!! چهار ساعت بیشتر شد و ۲۸ ساعت تو راه بودیم... اولین بار بود سوار قطار میشدم:) و شاید آخرین بار هم باشه🙄😅 

شب، خوابم نبرد... به این فکر میکردم اونایی که اخیرا تو قطار بودن و دیگه برنگشتن! چه حسی داشتن لحظات حادثه... چقدر ترسناک بوده!؟... البته چند دقیقه هم ستاره های شب کویر تماشا کردم😋 

سومین روز یاد دوستان بیانی افتادم... ان شاء الله که مشکلات ترکتون کنن، نعمت ها بهتون هجوم بیارن:)) عاقبت بخیر بشید.

شب آخره و فردا راهی وطنیم:)) تنها، نشستم و منتظرم بقیه از بازار برگردن:) 

هر جا می‌شینم از ضربات پا و وسایل زائرین مستفیض میشم از ناحیه سر و پهلو و پا😂

ان شاء الله سفر بعدی کربلا باشه... 

خدایا شکرت ❤️

 

۱۰ تیر ۰۱ ، ۰۰:۵۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

تنها اما با هم

«غم انگیز بود وقتی به این فکر میکرد که این بارقه های خاطرات تمام آن چیزی است که از آن دوران پر تلالو غنی باقی مانده است؛ از رخدادهایی تا بدان حد لبریز از زندگی، از معنا و از تلخی.»

 

 

«اسپینوزا از یه جمله لاتین خیلی خوشش میومده:«از منظر ابدیت». به نظر اون رویداد های روزمره کلافه کننده، کمتر باعث تشویش میشن اگر که از منظر ابدیت بهشون نگریسته بشه!»

  😊  وقتی این قسمت از کتاب درمان شوپنهاور خوندم باهاش ارتباط برقرار کردم و خوشم اومد چون قبل از این، منطق خودم برای صبر همین بوده! میگم نهایتا دیگه صد سال اینجا باشیم صد سال در مقابل ابدیت چیزی نیست.‌‌.. خیلی بهتر میشه تحمل کرد اون قسمت های سخت زندگی رو... 

 

 

«حداقل باعث آرامشم میشه که فکر کنم تو هم اونجایی! تصور اینکه تنها اما با هم هستیم کمتر شومه!»

 

 

«این ایزوله شدن یه جور قرنطینه دوجانبه است! در وهله اول، خود شخص بیمار خودشو ایزوله می‌کنه چرا که نمی‌خواد دیگران رو با خودش بکشونه به قعر نا امیدی و بدبختی... و دوم اینکه دیگران ازش دوری میکنن؛ حالا یا به خاطر اینکه نمیدونن باهاش چطوری رفتار کنن و حرف بزنن، یا اینکه به کل نمیخوان اصلا با مرگ سر و کاری داشته باشن!»

   😊این قسمت منو یاد عزیزی میندازه که بینمون نیست، به خاطر همین طرز فکر: ایزوله شدن... نتونستم برای آخرین بار ببینمش و حسرتش تا همیشه هست...............

 

 

 

«افراد مستعد می توانند هدفی را بزنند که دیگران توانایی زدنش را ندارند؛ در حالیکه افراد نابغه می‌توانند هدفی را بزنند که دیگران توانایی دیدن اش را ندارند.»

 

۰۱ تیر ۰۱ ، ۲۳:۵۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

Love and look

«خط واحد داشت حرکت میکرد، قرار بود چند روزی بریم شهر مجاور... باهامون نیومد ولی اومده بود بدرقه. وقتی خط واحد حرکت کرد کاملا غیر ارادی سرم کامل برگردوندم به سمت چپ که برای آخرین بار ببینمش، انگار نیرویی منو به این کار وادار کرد!!!! بعدش هنگ بودم، شکه بودم، متعجب و سرشار از حس های متضاد...اون لحظه ثبت شد، شد نقطه عطفی از زندگی، آگاهی از حسی که تا اون موقع خوب خودش مخفی کرده بود... موقع خداحافظی سرم برگردوندم اما اینبار کاملا ارادی و یه نگاه بهش انداختم پر از غم و دلتنگی و حسرت و درد و ... نه! کلمات قادر به توصیف حس نهفته در اون نگاه نیستن:)»

این دیالوگ: «اگه اون به تو حسی داشته باشه، برمیگرده نگات می‌کنه» از فیلمی هست که بیش از ۲۰ سال از تولیدش گذشته... ولی سال ها بعد از تولید فیلم کیلومتر ها دورتر از لوکیشن به واقعیت پیوست.

 

۲۷ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

اچ وان ان وان

میگن اونایی که هفت ماهه به دنیا میان عاطفی تر هستن!؟ بین اطرافیانم سه نفر میشناسم که هفت ماهه به دنیا اومدن و یه سری رفتارها ازشون دیدم که نشون دهنده روحیه حساس ترشون هست:)

دختر خواهرم که یک تا دو ساله بود وقتی میومدن خونمون، تا حدود نیم ساعت بغل من یا خواهر یا مامانم میموند و اصلا تکون نمی‌خورد مثل کسی که صد ساله طرف رو ندیده حالا ولش نمیکنه😄 نی نی مثلش ندیدم در ابراز احساسات:)) اگه ایستاده باشی میاد پاهات بغل می‌کنه( قدش نمی‌رسه دیگه:) اگه نشسته باشی میاد سرش می‌ذاره رو پات یا از یه طرف بغلت می‌کنه یا ...

یه نفر دیگه از هم اتاقی های دانشگاهمه:)). حالش خوب نبود و علایم سرماخوردگی داشت، چند روز اول هفته اومد سر کلاس، از طرف بچه ها هم سرزنش میشد که اصلا نباید میومد دانشگاه و خوابگاه وقتی حالش اینقدر بده، حق هم داشتیم چون ممکن بود ما هم مریض بشیم:(. خیلی حالش بد شد ونتونست بیاد سر کلاس، بچه ها هم میگفتن نیا، یادمه دراز کشیده رو تخت و ما هم آماده شده بودیم داشتیم میرفتیم، خیلی ناراحت بود و کاری از دست ما ساخته نبود، قبل از اینکه برم بیرون از اتاق رفتم پیشش که دلداریش بدم و بوسش کردم...

معمولا سه شنبه ها که کلاسامون تموم میشد می‌رفتیم خونه. قبل از اینکه خداحافظی کنیم همه میگفتن یه حس بدی داریم انگار ما هم مریض شدیم و سرفه میکنیم، بعدش می‌گفتیم شایدم ترسیدیم و توهم زدیم:))

رفتم ترمینال، سرفه های خشک از ترمینال شروع شد، فک کردم شاید به خاطر آب و هواست یا تشنمه، آب معدنی گرفتم. تو اتوبوس هم سرفه ولم نمی‌کرد و هی آب میخوردم، حس میکردم سر جام راحت نیستم و گردنم درد میکرد و هی جابجا میشدم، لحظه به لحظه حالم بدتر میشد. وقتی رسیدم خونه، دیگه توان ایستادن رو پاهام نداشتم، وسایلم انداختم و به مامانم گفتم حالم بده... سه بار رفتم دکتر و درمانگاه، اولش آمپول و سرم نزدم، بعدش مجبور شدم به خاطر بدن درد شددددید. یک هفته دانشگاه نرفتم، یک ماه طول کشید که خوب شدم.

هم اتاقیمون که خودش مریض بود، بستری شده بود و یکی از استاد ها هم مثل من افقی شده بود:))) بقیه هم مشکل خاصی نداشتن تا جاییکه یادمه. 

بعد از یه مدت برامون تعریف کرد یعنی لو داد که وقتی بیمارستان بوده دکتر گفته ویروس اچ وان ان وان گرفته... اون موقع نمیدونسته چیه بعد از اینکه حالش خوب شده بهش گفتن که همون آنفلوآنزای خوکی بوده:/ ...بهتر که نمی‌دونستیم وگرنه ممکن بود روحیمون از دست بدیم... خداروشکر به خیر گذشت:) 

 

۲۳ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۵۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

!lucky

تماس گرفتیم و گفتن میتونید سفارشاتون تا یک ساعت دیگه تحویل بگیرید. چند روز گذشته ذوق داشتم و منتظر بودم. وقتی وارد شدیم، فورا گفت که پیک تصادف کرده و دست و پاش هم شکسته بنده خدا:/ برا همین نیم ساعت دیگه باید منتظر بمونید. عینک طبی آماده بود وقتی زدمش به چشمام همه جا با کیفیت شد😁 

لازم به ذکر است 😅 که نمره چشمام کم بود و فقط زمان دانشگاه سر کلاس ها استفاده میکردم و برا تلویزیون... این اواخر اذیت میشدم وقتی میرفتم بیرون، چهره آدما رو هم درست نمیدیدم. نگران کننده بود... رفتم چشم پزشک. خیالم راحت کرد که مشکل جدی نیست خداروشکر ولی نمره ضعیفی رفته بالا:/ به احتمال زیاد از برکات مدرسه مجازیه😑 

از بحث منحرف شدم:))) با خواهرا رفتیم مغازه های اطراف گشتیم تا نیم ساعت بگذره، همش لباس مردونه بود:/ وقتی برگشتیم گفت پنج دقیقه دیگه میاد، ازش پرسیدم همه عینکا سالمه؟ گفت معلوم نیست!:( وقتی اینو گفت ۹۹ درصد مطمئن شدم عینکم شکسته. یکی از فاکتورا رو گرفت  سمتم گفت این یکی حتما سالمه، عینک خواهرم بود:) خواهر بزرگم هم به خاطر اینکه بره بینایی سنجی، شیشه نزده بودن رو فریم انتخابیش:) در نتیجه عینکش از حادثه مصون موند. 

دلیل اینکه مطمئن بودم عینکم شکسته، تجربه است:) معمولا چیزایی که دوست دارم اینطوری میشه:/ همیشه هم نه ولی خیلی پیش اومده:(( خیلی کم تو قرعه کشی اسمم اومده بیرون ولی بوده😅 

قرار نیست اینجا رو سیاسی کنم یا تلخ بنویسم ولی همینو بگم که تصمیم گرفتم حساب توییتر داشته باشم، به خاطر حوادث اخیر، یه نفرم یه نفره:)

دیروز شاهد یکی از صحنه های قشنگ زندگی بودم، بارها دیدم و شما هم دیدین احتمالا!؟ ولی این یکی خیلی به دلم نشست:) وقتی خواهرم داشت به دختر کوچیک خواهر بزرگه کمک میکرد لباساش عوض کنه، دختر خواهرم دست کوچیکش گذاشته بود رو سر خواهرم تا تعادلش حفظ کنه🥰 حاصل دیدن این صحنه یه لبخند عمیق و واقعی شد.

 

 

 

۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۵۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دفترچه یادداشت مجازی

از سال ۹۴ بود که شروع کردم به خوندن وبلاگ، در بیشتر موارد هم به صورت خاموش:) از دلایلی که خودم از داشتن یه وبلاگ  و نوشتن، طفره میرفتم این بود که از پیدا کردن دوستان مجازی و درگیر شدن با زندگی بقیه و بی خبری یهویی و شاید درگیری احتمالی با مخاطب و ... میترسیدم. بالاخره دل زدم به دریا و اینجا رو راه انداختم، اوایل به عنوان یه دفترچه یادداشت مجازی نگاهش میکردم و با این آدرس نرفتم وبلاگ هایی که می‌خوندم یا وبلاگ های جدید... بعد گذشت یه مدت برای یکی دو تا از وبلاگ ها نظر گذاشتم و یکی دو نفر پیدام کردن، با دیدن بازدید ها و نظرات وبلاگم به شددددت ذوق زده میشدم و هنوزم همینطوره😅 حدودا یک سالی میگذره اما هنوزم دایره ارتباطاتم محدود نگه داشتم و کسانیکه دنبالم میکنن زیر ده نفر هستن. گاهی پیش میاد پستی که میذارم کلا سه چهارتا بازدید میخوره:( وقتی اینطوری میشه با خودم میگم از اولم به اینجا به دید دفترچه یادداشت مجازی نگاه میکردی پس هر موقع نوشتنت اومد بنویس.

بارها شده پست های قبلی خودم خوندم! و از دیدن نوشته هام کلی ذوق میکنم، نه به این دلیل که عالی نوشتم به خاطر اینکه ثبت افکار و احساساتم هستن.

مشاهده خود قبلی:) جالبه، ( اگه اشتباه نکنم تو علوم می‌خوندیم مشاهده، نگاه سرسری نیست، با دقت و تفکر همراهه:) هنوز یه سال نشده... دارم فکر میکنم وقتی چند سال بگذره و نوشته های خودم بخونم خیلی بهتر روند تغییراتم میتونم حس کنم. حس قشنگیه...

به خاطر اینکه پست های اولم بهشون ظلم نشه😁 هر چند روز یه بار یکیش میارم صفحه اول که برای مخاطبان بی شمارم:) قابل مشاهده باشه.

اگه میدونستم نظرات برای صاحب وبلاگ ممکنه اینقدر خوشایند باشه، تو این سال ها از خاموشی در میومدم و  سبب ذوق زدگی افراد میشدم:))

الان داره صدای گنجشک و کبوتر و سگ:/ میاد، یه صدای ناآشنایی هم بهشون اضافه شد نمی‌دونم صدای کدوم پرنده است..‌‌. بازم یکی دیگه اضافه شد سمفونی راه انداختن، چقدرم سحرخیز هستن😁

 

حکمت ۲۷۸ نهج‌البلاغه: کار اندکی که ادامه یابد، از کار بسیاری که از آن به ستوه آیی امیدوارکننده تر است.

۱۶ خرداد ۰۱ ، ۰۵:۴۰ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

Forgiveness

«کسی هست تو زندگیت که نبخشیده باشی؟» 

این سؤال سر کلاس از بچه ها پرسیدم... از خواهرم هم پرسیدم:)

چیزی هست که نشه بخشید؟ 

منظورم از بخشش این نیست که یکی بی دلیل بیاد بزنه در گوشت و تو هم بهش بگی بخشیدمت یکی دیگه بزن:/

به نظرم «زمان» خیلی مهمه، بارها پیش اومده فکر کردم نمیتونم ببخشم اصلا، ولی بعد از گذشت یه مدت، تونستم بگذرم:)

یه عبارتی هست که میگن به خدا واگذارش کن یا میگیم به خدا واگذارش کردم.

خب این عبارت ایهام داره:) بعضیا منظورشون اینه: خدایا حالش بگیر بدجور در هر شرایطی😁( چه پشیمون باشه چه نباشه) 

یه عده هم منظورشون اینه:  خدایا هر طور خودت صلاح میدونی به راه راست هدایتش کن حالا اگه لازمه یه درسی هم بهش بده😄

فکر میکنم راهنمایی بودم که با خودم میگفتم همه آدما میتونن همدیگر ببخشن که همه برن بهشت و برام عجیب بود که چرا این کار نمی‌کنیم خیلی زیرکانه است و همه چی هم به خیر و خوشی تموم میشه😶😅 شیطون هم از عصبانیت میمیره:)) 

بخشش اصلا کار آسونی نیست، از خدا می‌خوام بهمون توفیق بده مثل خودش با گذشت باشیم... 

حکمت ۱۵۸ نهج‌البلاغه: برادرت را با احسانی که در حق او می‌کنی سرزنش کن و شر او را با بخشش بازگردان.

۱۳ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۰۸ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

دوست دارید چی هدیه بگیرید؟

به خاطر روز معلم و تولد به مادرم میگفتم، این سه تا چیز بیشتر از همه دوست دارم، کتاب، رنگ، طلا😁 

منظورم از رنگ انواع مداد رنگی، پاستل، ماژیک و کلا ابزار نقاشیه:)

معمولا از مدرسه که برمیگردم میام پیش مامان که اعلام حضور کنم😁 ۵ دقیقه هم که دیر میرسم زنگ میزنه کجایی؟ نیومدی!؟:) ... گفت کادویی که دوست داری برات آوردن. پرسیدم کی؟ چی؟ چقدر کادو گرفتن خوبه😅 مخصوصا اینکه انتظارش نداشته باشی. کادو ها کتاب بود برای من و خواهرم از طرف مهندس خوش ذوقمون، پسر عمه عزیز:)، به مناسبت روز معلم. زود تند سریع اومدم سراغ کادو و بازش کردم و یادداشتی که نوشته بود خوندم ... بابت تأخیر هم عذرخواهی کرده بود. کتابی برا خواهرم گرفته بود هم نگاه کردم ببینم چیه و توش چی نوشته:) بهش پیام دادم و تشکر کردم. میخواستم بهش بگم کادو بده بذار با یه سال تأخیر باشه😁 ولی نگفتم. برا تولدم هم پاستل خریدم، خواهرم پولش داد:)) از اون سه مورد فقط طلا نگرفتم... اونم شاهزاده سوار بر موتور باید میداد که هنوز در دسترس نیست😕

ابزار نقاشی برا دکور نمی‌خوام:)    اینم    از آخرین نقاشیم، به مناسبت تولد دختر خواهرم.

 

۱۰ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۰۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^