تشنگی آور به دست...

۲۴۲ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

قرص جوشان

میگن قرص جوشان بذارید کامل حل بشه و بعد از اینکه جلز و ولزش تموم شد نوش جان کنید. حالا چقدر درست باشه و اصلا چرا؟ نمی‌دونم و مهم هم نیست :) 

۶ صبح و هنوز هوا تاریک و نیاز به روشن کردن لامپ آشپزخونه هست:) وقتی قرص داشت تو آب حل میشد نگاهش میکردم و به صدا گوش میدادم، یکی از خوبی های شب همین سکوتشه:) میشه این صداهایی که تو هیاهوی روز بهش توجهی نداریم رو بشنویم با دل و جان😁😄

ته لیوان و دیواره هاش پر شده بود از مولکول های ریز و از ته لیوان به سرعت از ریز و درشت هجوم میاوردن به سمت بالا، شاید فکر میکردن این بالا خبریه! غافل از اینکه وقتی می‌رسیدن بالا، نیست و نابود میشدن، میخواستن آزاد بشن شاید، از جهانی( مایع) به جهان دیگر(گاز)... بیشتر که نگاهشون میکردم و منتظر بودم آروم بگیرن دیدم میشه از یه زاویه دیگه هم نگاه کرد...ظاهراً وقتی به سطح مایع میرسن نابود میشن ولی  در واقع با هوا یکی میشن و تا همیشه هستن:) آزاد و رها و جاودانه!!! مثل اون بنده خدایی که می‌رفت در خونه خدا در میزد، میپرسید کیه؟ می‌گفت: « من» ولی در براش باز نمیشد، چند باری در زد و خدا می‌پرسید کیه میگفت«من» و همچنان در به روش باز نمیشد. تا اینکه اونم به جلز و ولز نشست😁 و بعدش اومد در زد. وقتی خدا پرسید کیه؟ گفت «تو»...اینطوری شد که اذن ورود گرفت:)

۰۴ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۲۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

کیفم جا گذاشتم!!؟

مدرسه تعطیل شد؛ سوار ماشین شدیم و حر کت کردیم به سمت خونه. یکی از همکارا سوالی پرسید یا درخواستی داشت یا موقع پرداخت کرایه بود که دست بردم به سمت کیفم ولی نبود!!! کیف بزرگی که کتاب ها و خوراکی و جامدادی و تبلت و گوشی و کیف پولم و... توش بود. باورم نمیشد، خیلیییی عجیب بود، کیف به اون بزرگی فراموش کرده بودم😶😅 ... آخر هفته بود و چند روز تعطیلی تا شنبه، باید قید کیف و محتویاتش میزدم برا چند روز که زدم! فک کنم یه مناسبتی هم بود و از طرف دوستان پیام هایی دریافت کرده بودم که بی جواب مونده بود و این چند روز در دسترس نبودن باعث نگرانیشون شده بود:)

این قضیه برمیگرده به سال اول تدریسم و دیگه هم تکرار نشد، فراموش کردن چیزای کوچیک، کم و بیش بوده و هست ولی در این حد و اندازه بی سابقه بود... 

دلیلش رو درگیری فکری بیش از حد، خستگی روحی و جسمی و استرس میدونم... دقیقه ۹۰ مشخص شد که کجا و چی باید درس بدم... دو تا مقطع تحصیلی با شش تا پایه که جمعا میشد ۷ تا کتاب!... معاون آموزشی منطقه یه آدمی بود با زبون تند و تلخ البته ویژگی مثبتی هم داشت: سخت گیری برای ایجاد نظم :) به خاطر یه حرفش چند روز سردرد داشتم:) بازدید های مکرر منطقه و استان و... زیر ذره بین بودیم:/ یادمه وقتی می‌خوابیدم تو خواب هم درس میدادم یا داشتم مسئله ای رو حل میکردم. مسیر رفت و برگشت از خونه به مدرسه  تقریبا دو ساعت طول می‌کشید با جاده های مار پیچ و شیب دارش:/، تا چند هفته وقتی می‌رسیدیم خونه از سردرد فقط میخوابیدیم گاها بدون خوردن ناهار...

اینا رو نوشتم که یادم باشه هیچ چی آسون به دست نیومده و نمیاد، باید براش تلاش کرد، بی‌خوابی کشید، تحمل کرد و ... .

حکمت ۱۵۲ نهج‌البلاغه: آنچه روی می آورد، باز می گردد، و چیزی که بازگردد گویی هرگز نبوده است.

 

 

خدایا شکرت ❤️

 

.

۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۳۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

Give me high five

ببینید:)

این پست قرار بود حذفش کنم برا همین گذاشتم موقت ولی مزین شد به نظرات شما دلم نیومد😅

دو یا سه هفته پیش بود سر کلاس نهم بودم و زنگ تفریح نرفتم استراحت، کار داشتم. چند تا از بچه ها دور میز جمع شده بودن وقتی رفتن کنار گفتم انگار دانش آموز جدید داریم😁( یکی از بچه ها داداشش آورده بود سر کلاس، مدرسه دبستان کنار مدرسمونه) فک کنم سوم دبستان باشه:) یادم نیست ازش پرسیدم کلاس چندمی یا نه😶  محدثه اومد گفت خانم داداشم میگه این دختره کیه سر جای معلمتون نشسته😂 به آستین مانتوم اشاره کردم گفتم ببین لباسم با بقیه فرق می‌کنه😄 زنگ کلاس که زدن میخواست ببرش بیرون گفتم اگه اذیت نمیکنه بذار بمونه:)

شنبه این هفته زنگ آخر هم اومده بود...زنگ آخر  بچه ها خسته و حال ندارن طبق معمول، قرار شد بشین پاشو برعکس بازی کنن، محدثه اومد برا بازی بهش گفتم داداشت هم بیار اول خودش وداداشش بازی کردن، داداشش برد:))) بعدشم بقیه اومدن بازی و سر حال شدن:)) 

فصل آخرشون در مورد حجم های هندسی هست... برا توضیح یکی از سوالا که مربوط به کره بود یه هندونه مثال زدم و براشون توضیح دادم نحوه و تعداد برش رو. وقتی ازشون پرسیدم چند تا تیکه هندونه داریم فورا اولین نفر مهمونمون جواب داد!:) همه تعجب کردیم و بچه ها هم صداشون بلند شد و میگفتن آبرومون رفت:))) بهش گفتم آفرین بزن قدش و رفتم پیشش و مشتمون زدیم به هم😁  بعدشم براش دست زدیم. بهش گفتم همون موقع که بشین پاشو رفتی فهمیدم بچه تیزی هستی و بعدشم یه جمله گفتم که همزمان تعریف از خودم و خودش بود😅 به محدثه گفتم فک کنم دیگه همیشه میاد اینجا بهش خوش گذشته امروز حسااابی:)))

 

۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۰۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^
پنجشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ق.ظ سین ^_^
زیرخاکی

زیرخاکی

وقتی بر حسب نیاز رفتم سر کارتن بزرگه و بازش کردم چشمم خورد به پلاستیکی که کلی لوازم قدیمی توش داشتم، درش آوردم همه رو ریختم بیرون و تجدید خاطرات، چند تا از دفترای قدیمم که توش نوشته بودم  و همینطور بقیه  برام نوشته بودن  با خودم آوردم اتاق که بخونمشون:) 

از ده سالگی شروع کرده بودم به نوشتن(یادم رفته بود😅)، البته پیوسته نبوده، نوشته های راهنمایی و دوران دبیرستان هم دارم، از ۱۶ سالگی یه سالنامه میخریدم و هر روز می‌نوشتم از اتفاقات و...دوباره وقفه افتاد ولی باز ادامه دادم با رویکرد متفاوت، دیگه به جزئیات نمیپردازم، از چیزای مهم می‌نویسم و...:) 

عکسی که گذاشتم مرتبط با این پست نی نی دیروز، مرد امروز:) هست.

بدون تاریخه ولی تا جاییکه یادمه کلاس دوم دبستان بود که اینو برام نوشت:) یادمه رفت یه گوشه تنها گفت نگام نکنید و با حوصله و دقت نوشت. خیلی خوش خط بوده🥰 خیلی وقته دستخطش ندیدم، آخرین بار یه سوال ریاضی با هم بررسی کردیم و نظرم خواست ولی دستخطش یادم نمونده:)

اینم از دستخط خودم سال ۸۹:)، چند باری از جناب حافظ نظرش خواستم که خیلی قشنگ جوابم دادن، اینم یکی از اوناست که فراموشش کرده بودم!

دو تا شعر دیگه از حافظ تو این پست نوشتم...

 

 

 

۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۶:۰۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دوشخصیتی!

فک میکنم کم کم اینطوری شد و نمیتونم بگم دقیقا از چه زمانی حس کردم تو خونه و جامعه متفاوتم(یاد حرکت جوهری ملاصدرا افتادم:)))!  ولی اینکه تو خونه و مدرسه به اسم های متفاوت صدام میزدن زود برام عادی شد البته برا اطرافیان نه، خیلی ها تا وقتی بزرگ شدم و رفتم دانشگاه نمی‌دونستن یا فراموش میکردن یه اسم دیگه هم دارم. اول دبستان بودم، یادمه اون موقع کلاس اولی ها یه مدت قبل از اول مهر می‌رفتن مدرسه... اومده بودن دنبالم بریم خونه، تو حیاط بودیم داشتیم بازی میکردیم، خواهرم اومد گفت با سین کار داریم و معلمم گفته بود نداریم همچین دانش آموزی، خودم دیده بودمشون اومدم پیششون. یه آشنای خانوادگی داشتیم و رفت و آمد هم بود، با دخترشون هم سن بودم، مادرش مدیر مدرسه راهنمایی بود، اولین روز مدرسه اول راهنمایی مدیر صدام زد گفت هر چی گشتم اسمت نبود که بعد از  فامیلیم متوجه شده بود و از خودم پرسید مگه اسمت .... هست؟ :))) و آخریش هم چند ماه پیش بود که رفتم بانک امضا بزنم اسمم پرسید... گفت اینجا که یه چیز دیگه نوشتن! براش توضیح دادم که دو اسم دارم و عموم حواسش نبوده:))) خوشبختانه فقط یکی از کاغذا اشتباه بود وگرنه کارشون عقب میفتاد:)

یه اتفاقی که افتاده و باعث شده به این موضوع بپردازم اینه که وقتی مدرسه حضوری شد به طور رسمی و کامل بعد یه مدت طوووولاااانی، رفتارم تو مدرسه خیلی نزدیک به خونه هست و انگار دیگه نمیتونم متفاوت باشم و اصلا حواسم نیست هم با همکارا هم با بچه ها خیلی شوخی میکنم!:)) یکی از دانش آموزای کلاس دهمی گفت خانم قبل از کرونا جدی تر بودی... اون موقع ها هم زمان خنده و شوخی و بازی داشتیم سر کلاس ولی الان خارج از کنترلم و زیاد شده، از یه لحاظ خوب نیست به خاطر اینکه ممکنه باعث بشه دانش آموز هم از حد خودش خارج بشه:) سعی میکنم اوضاع رو کنترل کنم و فک میکنم با مرور زمان حل بشه:)

با دهمی ها زنگ آخر کلاس دارم و بیشتر اوقات خسته هستن برا همین بازی و خنده بیشتره، یک شنبه مسابقه نقاشی یک دقیقه ای گذاشتن و دو نفر اومدن پای تخته و بداهه یه نقاشی می‌کشیدن و خودشون رأی گیری میکردن و برنده مشخص میشد:) 

دو نفر آخر که اومدن نقاشیشون بهتر بود به نسبت بقیه البته یکیشون بداهه نبود نقاشی بود که قبلا کشیده بود ولی خیلی خیلی بامزه بود برا همین از موقعیت استفاده کردیم و عکس دسته جمعی گرفتیم:) اینم عکس البته خودم نیستم، اونیکه سلفی بود نذاشتم😁 بهشون میگفتم می‌خوام بذارم اینستاگرام، منتظر بودم بگن نههههه ولی مشتاق هم بودن:)))! البته شاید یادشون بود که بهشون گفته بودم اینستاگرامم حذف شده:) بهشون میگفتم می‌خوام بذارم یه جایی هی می‌پرسیدن کجا و منم میگفتم یه جایی:)))  و اسم همه چی میگفتن به جز اینجا خداروشکر😁

۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۴۶ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

غیبت بیانی ها

کلا کم حرفم:) گاهی هم پرحرف مثل پست گذاشتن ها که یه مدت نمی نویسم و وقتی هم می‌نویسم پشت سر هم رگباری:)))

شما هم اینطوری هستید که صاحب بعضی وبلاگ ها براتون آشنا هستن؟، مثل اینکه از اقوام باشن:)) به خاطر برخی شواهد😁 ولی وقتی بیشتر دقت میکنید می‌بینید اونا نیستن:)) 

( غیبت بیانی ها:)))))

 به نظرم پت (جوکستان) شبیه پسر عمه ام هست که یه دانشجوی رشته مهندسی خوش ذوق، علاقمند به طنز و شعر و شاعری، فعال در رسانه است.

 زری شبیه دختر عمه ام هست، دانش آموز زرنگ و فعال در رسانه:))

فیشنگار شبیه حاج آقای پر طرفدار دانشگاهمون:)

استاد احسان (نوشته های خودمونی احسان) شبیه دایی مامانم هست که ساکن تهران و رشته برق و درگیر درس و کار و پر مشغله و سرشار از استعداده:) ان شاء الله که ماندگار باشن هر دو و تصمیم به رفتن نگیرن:)( البته از نظر سن و سال احتمالا اختلاف داشته باشن شاید زیاد! اینو گفتم شاکی نشید استاد😅)

 

۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۲۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

هیچ اتفاقی بی حکمت نیست...

اکثر اوقات وقتی بیدار میشم از خواب چند دقیقه گوشی میگیرم دستم که مغزم بیدار بشه!:)). پیامایی که به دستم رسیده میخونم و اینجا رو هم چک میکنم معمولا.

نمی‌دونم تا چه اندازه صحت داره ولی اولین پیامی که دیدم و همکارم برام فرستاده بود در مورد شرایط انتقالی بود، طوری تغییرش دادن که به خاطر چند ماه نمیتونم انتقالی پر کنم...!؟:/  میدونم هیچ اتفاقی بی حکمت نیست برا همین سعی میکنم کمتر ناراحت باشم😅 ولی وقتی به بعضی شرایط غیر قابل تحمل محل کار فکر میکنم یه کوچولو غمگین میشوم😁 بعضی دانش آموزا کلی خوشحال میشن وقتی بفهمن:))

 

انسان شکیبا، پیروزی را از دست نمی دهد، هر چند زمان آن طولانی شود.(حکمت ۱۵۳ نهج‌البلاغه)

 

مردم دشمن چیز هایی هستند که نمی دانند.(حکمت ۱۷۲  نهج‌البلاغه)

۲۶ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۰۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

به همسرم

چند تا جمله از کتاب که خیلی دوست داشتم یادداشت کردم:)

جمله سوم که کنارش تیک زدم در خودش کلی حرف داره شایدم برداشت های خودم زیاده ازش:) به نظرتون خلاصه اش میشه چی؟ به نظرم میشه دوستت دارم:) اما خیلی قشنگ اومده با عمل ثابت کرده و حتی غیرمستقیم بیانش کرده. این روزا بعضی کلمات اینقدر به کار بستنشون عادی شده که ارزش خودشون دارن کم کم از دست میدن... کلمه ای که خیلی شنیدین شاید حتی از بقال سر کوچه😂: «عزیزم» 

کلمه ای که حتی دشمنای درجه یک هم به هم میگن از سر عادت:/ یا مثلاً ادب در کلام یا آداب اجتماعی!!! حالا با این شرایط به یکی که واقعا برامون عزیزه بگیم عزیزم همون رنگ و بو رو داره؟؟؟ 

شاید دارم سخت میگیرم😅، خودم باید برم ابراز علاقه در کلام یاد بگیرم🤔... ولی در عمل بیشتر میپسندم هم برای خودم هم برای دیگران:)

یه نفر بیاد بگه مثلا از بوی کله پاچه خیلی بدم بیاد ولی چون میدونستم دوست داری رفتم برات گرفتم:)) خب این یعنی چه؟ یعنی خاطرت برام عزیزه، دوستت دارم، عاشقتم😁 بهتر از دوستت دارم خشک و خالی نیست؟

 

 

 

شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق تر است.غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق تر است.

 

چیزی غم انگیز تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صدبار بدتر است.

 

√میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیز هایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟

 

ما تا زمانی که می کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید...

 

زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بد قصد سخت جان می آید، نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی...

 

کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد... 

۱۸ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۱۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

کتابخانه نیمه شب

چند صفحه اول کتاب که خوندم خیلی ازش خوشم اومد و میخواستم فورا به لیست معرفی کتاب اضافه اش کنم ولی گفتم زوده و صبر کردم تا آخر بخونمش، همونطوری که انتظار داشتم تا آخر عالی بود...

به نظرم میزان علاقه مون به یه کتاب خیلی به شرایطمون حین خوندن کتاب بستگی داره. ممکنه در یه بازه زمانی خاص عاشق یه کتاب بشیم در صورتیکه اگر همون کتاب تو یه شرایط دیگه میخوندیم اینقدر برامون خاص نمی‌شد. 

یکی از دلایل خوب بودن یه کتاب برام(ون!) حس مشترکی هست که با شخصیت اول یا یکی از شخصیت های داستان داریم... 

وقتی کتاب شروع کردم وارد دنیای افکار خودم ‌ و حسرت های خودم شدم... چقدر طولانیه واقعا یه کتاب میشه😁

بعد از همه اینا یه چیز بود که فکرم درگیر کرده بود و شاید حسرتش مونده بود، بهترین چیزی که میتونستم داشته باشم و الان ندارم و ممکنه هیچ وقت نتونم داشته باشمش!؟... ولی بعد خوندن این کتاب حسم نسبت به این مسئله هم تعدیل شده و اینه معجزه کتاب... بی دلیل نیست عاشق کتابم:))

یکی از ویژگی های کتاب که برام خاصش کرده اینه که وقتی میخوندمش مثل این بود که دارم فیلم نگاه میکنم، خیلی قشنگ توصیف کرده، بدون اینکه خسته کننده باشه.

 

عبارت هایی از کتاب:

 

مشکلات هر کسی از نظر خودش بزرگ ترینه.

 

هوای بیرون خیلی بده مگه نه؟ 

آره

ولی زنبق ها شکوفه کرده ن.

 

 

آدم ها هم مثل شهرند. نمی شود به خاطر چند بخش کمتر جذابشان، به کل آن ها را کنار گذاشت. شاید جاهایی دارند که آدم خیلی ازشان خوشش نمی آید، مثلا حومه شهر و کوچه های فرعی تاریک و خطرناک، اما بخش های خوبی هم دارند که حضور در آن ها را ارزشمند می‌کند.

 

 

گاهی حسرت هامون هیچ ریشه ای در واقعیت ندارن و یه مشت حرف مفتن.

 

 

گاهی تنها راه یاد گرفتن، زندگی کردنه.

 

 

هدف شاد بودنه؟ 

نمی‌دونم. فکر کنم دوست دارم زندگیم معنایی داشته باشه. می‌خوام یه کار خوب بکنم.

 

 

هرگز همراهی ندیدم که به اندازه تنهایی بتواند با انسان همراه شود.

 

۱۶ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

چند سالته؟

هنوز یه ربع وقت داشتم زود آماده شده بودم، یه حسی بهم گفت هوا خوبه زمانم هست، یه بخشی از مسیر پیاده برو، ولی گوش ندادم به حرفش:/ و تاوانش هم دادم:(

هر چی زنگ زدم آژانس، هر شماره ای بلد بودم گرفتم، جواب ندادن، زمان هم داشت میگذشت، هفت و ده دقیقه باید میرفتم جاییکه قرار بود سوار ماشین بشیم و بریم مدرسه، ساعت هفت شد، دیدم فایده نداره زنگ بزنم، پیاده راه افتادم و حدود یه ربع پیاده رفتم تا مرکز شهر و بالاخره یه تاکسی پیدا شد... مچ پام نابود شد از بس تند راه رفتم با کفش نامناسب:(... خداروشکر به موقع رسیدیم... تقریبا چهل دقیقه طول می‌کشه از مرکز شهرمون تا مدرسه. 

  • وقتی داشتم تند تند راه میرفتم به این فکر میکردم اگه قبلا مثلا ده سال پیش بود خیلی استرس می‌گرفتم که حالا چیکار کنم و نمی‌رسم و ...و به جای پیدا کردن راه حل حرص می‌خوردم ولی امروز یه تصمیم منطقی گرفتم و با اینکه هفت یا هشت دقیقه هم با تاخیر رسیدم سر قرار با همکارم ولی بالاخره رسیدم و اتفاقی هم نیفتاد و به موقع هم رسیدیم مدرسه:) 
  • باید از این به بعد حواسم باشه به حس ششمم بیشتر بها بدم:)

رئیس اداره هم اومد بازدید و یه چند کلامی صحبت کرد... در مورد یکی از معلماش گفت و طرز فکرش که آدم خاصی بوده و از اون آدم های ماندگار... میگفت بعد از ۳۵ سال کار  تو شهر خودش نمیمونده برا تدریس میرفته شهرهای اطراف محل زندگیش، از سحر خیزی و دیدن طبیعت و آدما تو مسیر لذت می‌برده:) پولدار بوده و ماشین شخصی هم داشته ولی با مینی بوس میرفته مدرسه( قبل سال ۷۰) و اشاره کرد به اینکه اگه امروز تعطیل میکردن خوب بود به خاطر درک شرایط و ... ولی بعدش با خنده گفت اگه ۱۴ ام تعطیل میشد مردم منتظر بودن ۱۵ ام هم تعطیل بشه😁 می‌گفت بالاخره باید شروع بشه از یه روزی... به نظرم راست میگه:)

بر خلاف بقیه خوشحال بودم از حضوری شدن مدرسه دلیل اصلیش اینه که بچه ها حضوری خیلی بهتر متوجه میشن و مجازی به شدت برام غیرقابل تحمل شده  و دلم برا بچه ها تنگ شده بود:) 

تو مسیر برگشت به خونه سوار تاکسی شدم، در مورد کرایه ها ازش پرسیدم و... ازم شغلم پرسید... بعدش گفت خانم معلم چند سالته اصلا بهت نمیاد😅 وقتی سنم گفتم بهش دوباره گفت بهت نمیاد:) منم گفتم لطف داری😂 تعریف حسابش کردم در حالیکه زیر ماسک می‌خندیدم😁... و برام جالب بود که گفت ریاضی درس شیرینییه:)

 

۱۴ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^