تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۰/۲۹
    Two

نمی‌دونم از کی شروع شد... میدونم همه این حس ندارن... از خواهرم پرسیدم گفت نه اینطوری نیستم... همکارم هم گفت قبل ازدواج همچین حسی نداشته... شاید دو سالی شده مستقل شدن برام مسئله شده... حس میکنم باید برم از این خونه... حس اضافی بودن دارم گاهی اوقات 🙄... از یه لحاظ هم تا وقتی مستقل نشی نمیتونی همه جنبه های زندگیت اونطوری که دوست داری پیش ببری... فرصتی پیش اومد اما بالای ۹۰ درصد منتفیه... محل کارم روستا هست... با محل زندگیم یه فاصله ای داره... این چند سال این همه رفت و برگشت یکی از دلایلی هست که باعث شده کمرم مشکل پیدا کنه... یکی از همکارام بهم گفت یه خانوم تنها هست که یکی از اتاق های خونه اش میده اجاره و خونه اش تو کوچه مدرسمونه... یه کم پرس و جو کردم دیدم نمیشه بمونم... دنبال جایی بودم که بتونم کلا بمونم و ماه به ماه به خونه سر بزنم... اینکه بخوام هر هفته برم و بیام بیشتر دردسر داره برام و میشه مثل زمان دانشگاه و حس خوبی ندارم بهش:)... یه چیزی که خیلی مشتاقم می‌کنه برای اونجا موندن اینه که ممکنه بارش برف تو شب ببینم🥰😅... 

تا حالا به مستقل شدن فکر کردین؟ 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۴۴
سین ^_^

تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرنت نخوانم!

تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!

تو شیرینی، که شور هستی از توست!

شراب جان خورشیدی که جان را

نشاط ازتو، غم از تو ، مستی از توست

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره ی غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانی ام سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی!

بسی گفتند: (( دل از عشق برگیر،

که نیرنگ است و افسون است و جادوست!))

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که این زهر است، اما... نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه ی درد

غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است

وگر عمرم به ناکامی سراید

تو را دارم که مرگم زندگانی است

« فریدون مشیری»

 

اینو دانش آموزم برام خریده بود، نگهش داشتم تا خشک شد، خشک شده اش هم یه مدت نگه داشتم دیدم فایده نداره و تو یه خونه تکونی انداختمش دور:( 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۵۸
سین ^_^

 حیف شد اون همه هدیه رو از دست دادم😅

خواهرم برام تعریف کرد، اون شخص که در موردش تو این پست نوشتم، بهش گفته هر سال موقع تولدم کادو می‌گرفته و نگه میداشته، حالا چرا نمی‌داده به خودم چون قبول نمی‌کردم😁 نمی‌دونم تا چه اندازه راست باشه و یادم نیست گفت از چه سالی:))  دوست داشتن خالی فایده نداره وقتی تفاوت ها از زمین تا آسمون باشه:/ پس دلیلی هم برا دوست داشتن متقابلش پیدا نمیکنی... یادم نیست هیچ وقت باهاش بد بوده باشم:)... یه بارم فک کنم براش ریاضی توضیح دادم و دفتر فیزیکم هم بهش امانت دادم، ازم کوچیکتره:)، نمی‌دونم چرا یهو یاد این ماجرا افتادم🤔 مربوط به قبل بیست سالگیم میشه، قضیه کادو ها هم شاید یکی دو سال بعدش فهمیدم:)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۴۳
سین ^_^