تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۷۷ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

 اندوه خوردن نیمی از پیری است.

« حکمت ۱۴۳ نهج‌البلاغه»

 

+مگه میشه آدم ناراحت نشه؟ مگه دست خودمونه؟! 

ولی اینکه چقدر تو این حال بمونیم دست خودمونه:)

+کم غصه بخور پیر میشیا:))) 

+فردا قراره برم مدرسه هم دانش آموزا رو میبینم هم برف:) هم آدمایی که دل خوشی ازشون ندارم... 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۰ ، ۰۰:۰۰
سین ^_^

زنگ تفریح بود و میرفتم برا استراحت که دانش آموز کلاس هفتمی صدام زد منم وایسادم و برگشتم به سمتش، گفت خانم گوشت بیار یه چیزی بهت بگم:) نزدیک شدن بهش همانا بوس بر لپ همانا:)) و زودم جیم شد:))) منم خنده برلب رفتم برا تجدید قوا برا زنگ بعدی-_-

بازم در حال استراحت چند تا از دانش آموزا صدام زدن خانم بیا کارت داریم:) یکی از بچه ها یه نگاه به بقیه انداخت و گفت خانم ما جرأت یا حقیقت بازی میکردیم نوبت من که شد گفتم شما رو می‌بوسم! اجازه میدین؟ بعد از چند لحظه فکر و سنجیدن اوضاع گفتم آره ولی دفعه آخرتون باشه:) بعد از روبوسی هم خنده کنان راهی کلاس شدن:)

همه رفته بودن بیرون برا راهپیمایی البته به هدف تهیه عکس و مستندات:/ منم منتظر بودم سرویس بیاد و برم خونه، یکی از دانش آموزا رو فرستادن که یه چیزی براشون ببره!( یادم رفته چی:) )  یه چند کلامی بینمون رد و بدل شد در این مورد که مگه بهشون نمیپیوندم و تنهام اینجا و ... نمی‌دونم چی شد که دو سه بار لپم بوس کرد و صداش زدن رفت! شکه شدم و فرصت عکس العمل هم پیدا نکردم... به ابراز علاقه کلامی عادت داشتم گاهی از سر چاپلوسی گاهی هم واقعی، طبیعیه چند نفر باشن که بیشتر از بقیه دوست داشته باشن! این دانش آموزم هم از جمله کسانی بود که بهم پیام میداد و به خاطر مشکل خاصی که داشت باهاش حرف میزدم گاهی...

گرچه اینجایی که هستم یه توفیق اجباری بوده ولی با وجود درس نخوندناشون دوسشون دارم خیلی:)

این خاطرات مربوط به قبل کرونا می باشد^_^

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۱۱
سین ^_^

یکی دیگه از محرومیت هام به خاطر کرونا ندیدن برفه...

 محل کارم برف میاد ولی محل زندگی نه:(

وقتی مدرسه حضوری بود اینقدر ابراز احساسات کردم نسبت به برف که دانش آموزام میدونن چقدر دوست دارم؛ امروز که برف اومده و من نبودم:( برام فیلم گرفتن فرستادن🥰

اولین برفی که دیدم سه سالگیم بود بعضی صحنه ها هنوز تو ذهنم هست...

آخرین برفی که تو شب دیدم زمان دانشجویی بود یکی از خاطرات خوش دانشگاه:)! و از لحظه های به یاد موندنی کل زندگیم. خیلی خیلی قشنگ بود، سفید و سبک و آروم تو سیاهی شب و زیر نور چراغ میومدن پایین... با دیدن همچین صحنه هایی آدم به خودش میگه این دنیا هم قشنگی هایی داره...:)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۴:۵۹
سین ^_^