تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

Planner

 

دیروز جاده این شکلی بود:)... نتونستیم بریم بیرون... داخل ماشین آش خوردیم:))... خوشحال بودم میرسم مدرسه و بالاخره برف میبینم از آسمون میاد پایین... اما وقتی رسیدیم مدرسه برف نبود و بارونی شد... موقع آش خوردن ... صدای خواننده توجهم جلب کرد که داشت میخوند امان از درد دوری... برای لحظاتی زمان حال برام متوقف شد... قلبم مثل تکه یخی شد که در حال ذوبِ... یه نفس عمیق کشیدم و لقمه رو گذاشتم دهنم ... و به زمان حال برگشتم...

از کلاس دهمی ها سوال جایزه دار پرسیدم و به چند نفر پاک کن استیکری دادم... وقتی زنگ تفریح شد یکی از بچه ها گفت خانم میدونی چرا اون یکی پاک کن انتخاب کردم؟ به خاطر حرفی که زد بهشون گفتم هر موقع خواستید تا بغلتون کنم:)... چند نفرشون که خواستن بغل کردم و تعدادی هم یا نمی‌خواستن یا خجالت می‌کشیدن:)... گفتن خانم تعطیلات خوش گذشت؟ گفتم ه‍مش مهره میبافتم:))... خوش میگذره اما دلم براتون تنگ میشه... تعارف نبود... واقعیته:)... دلم برا دانش آموزا تنگ میشه... با وجود اینکه تعطیلات دوست دارم😁و میتونم به کارام بپردازم.  

داشتم میرفتم استراحت که دو تا از دانش آموزای کلاس دوازدهم اومدن پیشم گفتن خانم اون روز نبودیم میشه دفترای ما رو بهمون بدی... برای دوازدهمی ها دفتر برنامه ریزی و برا نهمی ها دفترچه یادداشت به عنوان یادگاری خریده بودم:)... وقتی دفترها رو بهشون دادم گفتم به هم کلاسیاتون به انتخاب خودشون دست دادم یا بغلشون کردم... یکیشون دست داد و یکیشون بغل کردم:)...

موقع برگشت، هوا به شدت سرد بود... یه قسمت از جاده مه غلیظ بود... اگه جلو نشسته بودم حتما فیلم می‌گرفتم... همه نگاهمون به جاده بود... راننده که معلومه چرا:)))... دو نفر دیگه هم طبق معمول از ترس نگاهشون از جاده برنمیداشتن... منم بهشون پیوستم به خاطر زیبایی فضا... مثل فیلم ها بود:)... فقط تا یه متر جلو تر مشخص بود و بقیه جاها رو مه گرفته بود و دیده نمیشد... مثل زندگی میمونه ... گذشته رو نمی‌بینی و همینطور آینده... در لحظه زندگی کن:) تا زنده بمونی:)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۷
سین ^_^

نشستن تو ماشین در حال حرکت تو جاده ای که از بین کوه و دشت و درخت عبور می‌کنه، برام لذت بخشه:)... مثل مسیر مدرسه تا خونه... البته خستگی جسمی زیادی رو در پی داره:/...

دو تا همکار آقا جلو نشسته بودن و هر از گاهی یه صحبتی هم یواش رد و بدل می‌شد بینشون:)... دو همکار خانم کنارم داشتن صحبت می‌نمودند و خواننده ی زن هم داشت یه شعر قشنگ میخوند... پله پله تا ملاقات خدا میروم... بقیه اش هم فراموش نمودم:/(در جریانید که آهنگ یادم نمی‌مونه!😐😅)... از شکیلا برمیاد با همچین محتواهایی بخونه... صداش رو دقیق نمی‌شناسم ... حوصله سرچ هم نداشتم😁...به یمن حضور در جمع دهه شصتی ها با این خوانندگان آشنایی اندکی داریم:)

 تو این فضا داشتم از شیشه دودی:( منظره رو نگاه میکردم و طبق معمول در تفکراتم غرق بودم:)... انگار فقط ما در حال حرکت و گذر بودیم... کوه ها... درخت ها... تیر های برق... آسمون... خونه ها حتی ابر ها در حال سکون و نظاره گر! و حتی کلاغ هایی که هر روز تو آسمون پرواز میکردن، امروز رو سیم های برق نشسته بودن... انگار داشتیم از دل یه نقاشی عبور میکردیم و تنها شئ متحرک ما بودیم...

همه چی سرِجاش میمونه... ماییم که گذر میکنیم... عمر چقدر زود میگذره؟؟! یا چقدر دیر؟!!... در عین اینکه طولانی بوده ولی انگار تو یه چشم بهم زدن افتادم اینجایی که الان هستم!... یادش افتادم:)... به خاطر پست دیشب زری:)... تقریبا ۲۰ سال از اولین دیدار میگذره... یه صحنه از اولین باری که دیدمش:  من در حال بازی های کودکانه و اون نظاره گر... و آخرین باری که دیدمش... اون گرفتار بازی های روزگار و من نظاره گر...:)

 به اینجا که رسیدم گفتم گوشی دربیارم و همینجا بنویسم هر چی از ذهنم میگذره... تا ظهر یادم می‌ره:))... از اونجایی که ممکن بود حالم بد بشه ... به فکر کردن با خودم ادامه دادم:)... وقتی برمی‌گردی به عقب نگاه میکنی با خودت میگی: ما را به سخت جانی خود این گمان نبود:)...

اوایل پاییز می‌رفتیم تو حیاط می‌نشستیم گهگاهی(این😁)... یه شب در ادامه صحبت هامون گفتم مامان چه حسی داری ممکنه من نسلم منقرض بشه:)))... مامان هم خندید... خوبه یا بد؟ چه حسی داره؟ گاهی بهش فکر میکنم... نام و یادی ازت نمی‌مونه... مامان بزرگ و جد هیچ کس نیستی! فراموش میشی... 

به نظرم خوب و بد مطلق نیست! بد و خوب بودنش اون بالایی بهتر می‌دونه خودش... پس نگرانش نباش:)))

دانش آموز که بودم به کتاب دیفرانسیل که پشت جلدش اسامی و عکس چند تا از دانشمندای قدیم رو زده بودن نگاه میکردم و میگفتم صد سال دیگه هم اسمم میزنن پشت جلد کتابا:)))))... هیچ وقت تو هیچ کاری پشتکار نداشتم😁

دانش آموز کلاس هفتم بعد حدود ده روز اومد مدرسه... تو ذهنم همش می‌گذشت که چطور باهاش رفتار کنم... چطور میشه بهش تسلیت گفت... هیییچ کلامی هیییچ حرکتی کافی نیست... هی از دور به کلاسشون نگاه میکردم که برم سمتش هی پشیمون میشدم... آخرشم این شد که حین درس دادن اومد داخل و بغلش کردم و در گوشش گفتم خدا بهت صبر بده... همین :/... میخواستم بگم غمت خیلی بزرگه و فقط خداست که می‌تونه مرهم‌دردت باشه... ولی نشد... تو یه شب خانواده اش از هم پاشید... مرگ...قتل... در بند... خدایا هواشو داشته باش... زنگ هنر؛ مهره بافی که یادشون دادم مثل بقیه انجامش داد... یه لحظه به خاطر حرفام یه لبخند محوی اومد رو لباش:)... 

یکی از کلاس هامُ خیلی دعوا میکنم... گناه دارن:/... حقشونه ولی بازم گناه دارن:/... کلاسِ جون میده برا تمرین کنترل خشم😅... هی نفس عمیق میکشم که فشارم نره بالا... بعضی مواقع هم که دیگه کاسه صبر لبریز میشه:/... یادم باشه بهشون بگم چقدر دوستشون دارم... 

چرا بعد از اینکه از بازی تازه نصب ام تعریف نمودم خراب شد:(... چرا وقتی دوست دوران دانشگاهم زنگ زد و حین صحبتامون اشاره شد به ساعت خوابمون و گفتم مثل گذشته جغد نیستم دیگه... شبا دیر میخوابم؟؟:/ و چرا های زیاد دیگر!!!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۱۲
سین ^_^

دبیرستانی که بودم وقتی شیفت صبح بودم گاهی پیش میومد با پدر تا یه مسیری همراه بودیم... پیاده می‌رفتیم:)... همیشه یه تعدادی پیاده و سواره بهش سلام میدادن یا بوق میزدن:)... پدرم هم دستش بلند میکرد ... میگفتم بوق فایده نداره... ما رو هم با خودتون ببرید😅... میگفتم پدر باید دستشُ همون بالا نگه داره😁... البته یه بار یکیشون که با پسرش بود ما رو هم با خودش برد:))... هیچکدوم از نظر ارتباطات مثل پدر نیستیم به جز خواهر بزرگم که هر جا میریم دوست پیدا می‌کنه:)))... فکر میکنم از یه نظر شبیه به پدر هستیم... دنبال مقام و اینکه مثلا ارتقاء ش بدیم نیستیم... پدر میتونست تو حوزه ی کاریش به ریاست و ... برسه ولی می‌گفت علاقه ای ندارم... هیچکدوم از طرف والدین امر و نهی نمیشدیم... تا حد زیادی خوب بوده چون لجبازی که داریم اثر عکس میداد:)))... الآنم هر کی راه خودش رفته و می‌ره:)... یادمه دوست داشتم بیان مدرسه و درسم بپرسن ولی خیلی کم پیش میومد... نمیگفتن درس میخونی نمی‌خونی:)... البته کارنامه رو میدیدن، همینطور جایزه هایی که بهمون میدادن... هنوزم یه تعدادیش داریم:)... فقط موقع انتخاب رشته بود که میگفتن برو تجربی... حتی تا سال چهارم هم بهم میگفتن هنوز دیر نشده... زمان دانشگاه هم برام مثال میزدن از معلمایی که پزشک شدن... یکی دو ماه پیش پدرم می‌گفت کنکور دو مرحله ای شده و راحت تر... یه عده دارن دوباره کنکور میدن:)... سین! تو هم میتونی بخونی برا پزشکی😐😂... هنوزم همچنان ادامه داره... تنها درخواستشون ازم همین رشته تجربی بود که گوش ندادم...( البته خداروشکر 😅)... بعد کنکور گفتن برو دبیری بخون ... بازم گفتم نه!:)... دو سه ساعت مونده به انتخاب رشته قبول کردم دبیری انتخاب کنم:)...خداروشکر که این بار به حرفشون گوش دادم:)... زمان دانشجویی سخت گذشت... خیلیییی سخت:)... سقوط کردم شاید نه برای اولین بار! ولی بلند شدم:)... زمان دانشجویی هم ازم نمیپرسیدن چیکار می‌کنی درس میخونی نمیخونی؟ برا همین نمیدونن برا اولین بار دوره دانشجویی یکی از درس هام افتادم!... 

دو شب پیش مامان بهم گفت سین یه نمازی آخر کتاب دعام دیدم نمیخونیش؟ پرسیدم چطوریه؟ برا چیه؟:)... توضیحاتی داد و گفت بخون برا آرزوهات... گفتم مگه من آرزو دارم؟😅... یکی دارم ، مامانی ازش خوشت نمیادا:)... البته ترجیح میدم آرزویی نداشته باشم چون حال ندارم این همه طولانی بخونم😁... مامان می خواست بره اعتکاف:)... ( یک ساعت پیش رفت:)... گفت ببینم میتونم نماز جعفر طیار بخونم... گفتم مامان اگه خوندیش خدا میگه دو تا داماد ملوس بهت میدم:)))))... این واژه ملوس هم داستان داره که خودشون نکته اش گرفتن😁 و لباشون به خنده شکفت:)

 

 از کتاب تکه هایی از یک کل منسجم جملاتی خوندم که تو ذهنم مونده چون شاید این زاویه دید رو نداشتم... می‌گفت پدر و مادر قبل از اینکه نقش پدری و مادری رو داشته باشن یه انسان هستن... به عنوان یه انسان بهشون نگاه کنیم... اگر در حقمون کوتاهی شده از جانبشون اگر با این دید نگاه کنیم بهتر میتونیم درک کنیم:) و باهاش کنار بیایم.

امیدوارم ازم راضی باشن:)

قدرشون بدونیم...

«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» تقدیم به روح همه پدرها و مادرها.

 

حکمت ۸۹ نهج‌البلاغه: کسی که میان خود و خدا را اصلاح کند، خداوند میان او و مردم را اصلاح خواهد کرد، و کسی که امور آخرت را اصلاح کند، خدا دنیای او را اصلاح خواهد کرد، و کسی که از درون جان واعظی دارد، خدا را بر او حافظی است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۲۳
سین ^_^