دیروز جاده این شکلی بود:)... نتونستیم بریم بیرون... داخل ماشین آش خوردیم:))... خوشحال بودم میرسم مدرسه و بالاخره برف میبینم از آسمون میاد پایین... اما وقتی رسیدیم مدرسه برف نبود و بارونی شد... موقع آش خوردن ... صدای خواننده توجهم جلب کرد که داشت میخوند امان از درد دوری... برای لحظاتی زمان حال برام متوقف شد... قلبم مثل تکه یخی شد که در حال ذوبِ... یه نفس عمیق کشیدم و لقمه رو گذاشتم دهنم ... و به زمان حال برگشتم...
از کلاس دهمی ها سوال جایزه دار پرسیدم و به چند نفر پاک کن استیکری دادم... وقتی زنگ تفریح شد یکی از بچه ها گفت خانم میدونی چرا اون یکی پاک کن انتخاب کردم؟ به خاطر حرفی که زد بهشون گفتم هر موقع خواستید تا بغلتون کنم:)... چند نفرشون که خواستن بغل کردم و تعدادی هم یا نمیخواستن یا خجالت میکشیدن:)... گفتن خانم تعطیلات خوش گذشت؟ گفتم همش مهره میبافتم:))... خوش میگذره اما دلم براتون تنگ میشه... تعارف نبود... واقعیته:)... دلم برا دانش آموزا تنگ میشه... با وجود اینکه تعطیلات دوست دارم😁و میتونم به کارام بپردازم.
داشتم میرفتم استراحت که دو تا از دانش آموزای کلاس دوازدهم اومدن پیشم گفتن خانم اون روز نبودیم میشه دفترای ما رو بهمون بدی... برای دوازدهمی ها دفتر برنامه ریزی و برا نهمی ها دفترچه یادداشت به عنوان یادگاری خریده بودم:)... وقتی دفترها رو بهشون دادم گفتم به هم کلاسیاتون به انتخاب خودشون دست دادم یا بغلشون کردم... یکیشون دست داد و یکیشون بغل کردم:)...
موقع برگشت، هوا به شدت سرد بود... یه قسمت از جاده مه غلیظ بود... اگه جلو نشسته بودم حتما فیلم میگرفتم... همه نگاهمون به جاده بود... راننده که معلومه چرا:)))... دو نفر دیگه هم طبق معمول از ترس نگاهشون از جاده برنمیداشتن... منم بهشون پیوستم به خاطر زیبایی فضا... مثل فیلم ها بود:)... فقط تا یه متر جلو تر مشخص بود و بقیه جاها رو مه گرفته بود و دیده نمیشد... مثل زندگی میمونه ... گذشته رو نمیبینی و همینطور آینده... در لحظه زندگی کن:) تا زنده بمونی:)